امير حسابدار




Tuesday, December 21, 2010

........................................................................................

Saturday, March 01, 2008

........................................................................................

Monday, April 26, 2004

........................................................................................

Saturday, April 24, 2004

........................................................................................

Thursday, February 05, 2004

٭
دوسال پيش که اين وبلاگ رو راه انداختم تازه ليسانس گرفته بودم و داشتم قدم در راه رسيدن به اهدافي مي گذاشتم که در دوران دانشجوئي بارها بهشون فکر کرده بودم. در طول اين دوسال هم تماما درگير انجام کارهاي اومدن به فرانسه بودم .اما از ۶ ماه پيش که رسيدم اينجا با توجه به اينکه بعد از دوسال وقفه دوباره دانشجو شده بودم درس و سمينار و انواع و اقسام مشکلات ديگه شروع شدند که ديگه وقتي براي فکر کردن روي نوشته ها( که من براي هر کدومشون حداقل دو روز توي ذهنم کار مي کردم تا تايپشون کنم) با قي نموند. خلاصه اينکه تصميم گرفتم که وبلاگم رو تعطيل کنم و اين آخرين نوشته من بعد از دوسال و ۴ماه نوشتن در اين وبلاگ است.
دل کندن از اينجا برام واقعا مشکله بخصوص با توجه به اينکه در دنياي وبلاگ فارسي دوستاني پيدا کردم که هرکدوم براي من يک گوهر اند و با اونهائي که در دسترس بودند در قرارهاي وبلاگي بهترين لحظات عمرم رو گذروندم و حتي با اينکه بعضي از اونها رو يک بار بيشتر نديدم براي من مثل دوستان بيست ساله مي مانند.
اما در مورد خواننده هام که بابت بستن وبلاگ يک معذرت خواهي بهشون بدهکارم و اميدوارم که به مهربونيشون من رو ببخشند٬ از دوستي که هنگام آفتاب سوختگي شديد صورتم بهترين پمادي که بنظرش رسيده بود برام تجويز کرد تا دوستي که يک ماه پيش از وقفه سه هفته اي ننوشتن در وبلاگم گله کرده بود.
بهر صورت هر آمدني يک رفتني داره ايشالله که قدر همديگه رو بدونيم و از بودن با هم لذت ببريم.
مخلص همه شما
امير



........................................................................................

Tuesday, February 03, 2004

٭
ديديد بعضي وقتها فکر کردن به موضوعي رهاتون نمي کنه و در حال انجام هر کاري باشيد مي بينيد اي بابا نا خودآگاه داريد بهش فکر مي کنيد؟
حالا جريان از اين قراره :



دو سه روزه که دارم به ترجمه اين مصرع فردوسي به فرانسه فکر مي کنم. مشکل اساسي من هم فهم اين مصرع به فارسيه يعني اينکه من نميدونم وجه اين جمله شرطي يا التزامي يعني اين « چو » همون «اگر» خودمونه يا نه ؟ اگه دقت کنيد اين جمله وجه اش اخباري و نه شرطي .
من هم آخرش رو همين استدلال٬ قالب فعل شرطي زبان فرانسه رو گرفتم اما از فعل گذشته کامل بجاي فعل شرط استفاده کردم( که در ادبيات فرانسه کار رايج يه) و شد:
Si n'éxistait pas l'Iran, il n'y aurait pas mon corps.
اما نمي دونم چرا به دلم نمي چسبه خلاصه اينکه هر نظري در اين مورد حتي اگه ترجمه اش به انگليسي هم باشه Will be Appriciated! تا بالاخره اين کابوس شيرين! دست از سر کچل بنده برداره!
(راستي ممنون از علي پيروز به خاطر اين طرح زيبا)



........................................................................................

Friday, January 30, 2004

٭
ديشب مراسم اهدا مدارک فارغ التحصيلان دانشکده بود رئيس دانشگاه و همينطور رئيس دانشکده هم با لباسهائي که شبيه لباس وکلاي دادگاه يا کاردينالهاي واتيکان بود اومده بودند. جريان به اين ترتيب بود که اساتيد مسئول هررشته روي سن مي اومدند و اسامي دانشجو ها رو تک تک مي خوندند و مدارکشون رو تحويل مي دادند.
ضمن خوندن اسامي ٬استاد مربوطه به شغلي که دانشجويان بعد از فارغ التحصيلي پيدا کرده بودند هم اشاره مي کرد. وقتي که يکي از دخترهاي رشته مديريت فرهنگي روي سن اومد استادش پشت تريبون گفت : ايشون در شبکه M 6 مشغول به کار شده اند و چون امشب پنج شنبه است مي خوام ازشون بپرسم آيا امشب اون شازده پسر بالاخره با يکي ازدخترها ازدواج مي کنه يا نه!( همون برنامه اي که هفته قبل در موردش حرف زدم ) دختره هم گفت: نه استاد !اما اگه بخواهيد در گوشتون مي گم پسره با کي ازدواج مي کنه !
يادآوري : تلويزيون مردمي ٬ تلويزيوني است که از استاد دانشگاه تا سوپور مملکت ٬ آن را مي بينند و از برنامه هاي آن لذت مي برند.



........................................................................................

Thursday, January 29, 2004

٭
قربون آدم چيز فهم. بالاخره يکي هم از تيم مقابل از اينهمه آرايش دخترهاي ايراني به زبون اومد. والا شيده جان در تاييد فرمايش شما از دخترهاي فرانسه بگم که در دنيا به خوش تيپ و ظاهر بودن معروفند٬اما چيزي به اسم آرايش توي صورتشون نمي بيني ٬ فقط اگه خيلي لازم باشه يک مدادي به ابروهاشون مي کشن .آخه اينها از اون ابروهاي کموني و پيوندي دخترهاي ايروني محرومند و چند تار مو بيشتر بالاي چشمهاشون ندارند که بايد بهشون حق بدي که يه رنگ و لعابي بهش بزنند!
ضمنا توي تمام اين مدتي که اينجا هستم حتي يکي از دخترهاي دانشگاه رو نديدم که لاک زده باشه. بعضي اوقات از خودم مي پرسم پس اين همه لوازم آرايش مغازه ها رو کي مصرف مي کنه ؟ البته جوابش رو با قدم زدن توي خيابونهاي شهر پيدا کردم: پيرزنها !



........................................................................................

Tuesday, January 27, 2004

٭
دداره برف مياد و اين براي استان مرکزي فرانسه که ارتفاع چنداني از سطح دريا نداره خيلي عجيبه. روز اول سال نو هم برف اومد اما به شب نرسيده همش آب شد. ولي اين يکي حسابي داره ميباره و کولاک ميکنه!البته کلا اهالي اورلئان با برف ميونه اي ندارند و اصلا شايدتوي عمرشون اسکي هم نکرده باشند و توي اين اوضاع من هم با تعريف از پيست هاي اسکي شمشک و ديزين و خاطرات و جريانات اسکي کلي براي اين بنده خداها دارم کلاس ميگذارم!!



........................................................................................

Monday, January 26, 2004

٭
يه دو سه جلسه بود که دختر رومانيه نمي اومد صخره نوردي و من بي يار تمرين ميکردم( فکر کنم هنوز درگير شب ختم و هفت و چهل گربه از دست رفته اش باشه !) تا اينکه اين جلسه آخر استاد گفت: خيالت راحت بالاخره يه يار برات پيدا کردم بيا با لودويگ آشنا شو. آقا لودويک نگو ٬ بگو غول! درست مثل کارتونها با نيش از بنا گوش در رفته در حالي که زمين زير پاش مي لرزيد از دور به سمت ما اومد! وقتي باهاش دست ميدادم احساس کردم دستم رو گذاشتم توي چرخ گوشت ! من که ادعاي قد بلنديم ميشه وقتي جلوم وايساد قشنگ توي سايه اش قرار گرفتم بودم. از همون موقع بود که بوي دردسر به مشامم خورد.
- خوب لودويگ جان بگو ببينم چند کيلوئي؟
- ۹۸٬۹۹
- عزيز جان قيمت ازت نپرسيدم که يک سانتيم کم ميکني تا مشتري بشيم راحت بگو صد ديگه! حالا اهل کجا هستي بابا جان!
- آلزاس
- آهان همين رو بگو . پس يه رگ آلماني داري که اينطور کوچولو موچولو و ريزه ميزه از آب در اومدي.
- خوب اول تو ديواره رو ميري بالا يا من برم؟
- اول من.

اينجوري بود که حامي اش شدم و رفت بالا اولش بد نمي رفت بالا اما ديدم که کم کم داره خسته ميشه ٬ چند بار ازش پرسيدم اوضاع روبراهه هي ميگف آره٬ تا اينکه حدود ۱۵ متري زمين در حالي که از آخرين قلاب ديواره که به طناب انداخته بود ۲متر فاصله داشت يکهو دستش در رفت و چشمتون روز بد نبينه پرت شد پايين.
با اينکه تمام توجهم بهش بود و طناب حمايت هم از دستم در نرفت اما بخاطر وزن زيادش و حالت الاستيسيته طناب از جائي که وايستاده بودم يعني سه متري ديواره پرت شدم و
محکم خوردم به ديواره .
تا يه بيست سي ثانيه اي گيج بودم و فقط طناب رو محکم چسبيده بودم بعد تا به خودم اومدم اول به بالا نگاه کردم تا بببينم در چه وضعيه. ديدم بعللله لودويگ جان شاد و خندان ده ٬ ٬۱۲ متري بالاي سر من داره تاب مي خوره . براي توصيف شدت پرتابش همين رو بگم که گره حمايت که به کمرش بسته شده بود رو هيچکس حتي استادمون که خبره در باز کردن انواع گره کوره نتونست باز کنه و آخرسر تصميم گرفتند تا با چاقو طناب رو ببرند ..!!
حالا نتيجه کار رو داشته باشيد که من هم توي اين اوضاع و احوال از فرصت استفاده کردم و رفتم پيش استادمون و گفتم بابا اين چه وضعيه حداقل مراعات وزن دو نفري که انتخاب مي کنيد تا با هم کار کنند رو هم بکنيد. استاد هم که ديد عصبانيم و درست هم ميگم گفت :باشه از اين به بعد تو با لوسي کار کن.
- لوسي!؟گفتيد لوسي؟! اي درد و بلاي لوسي بخوره اينجا ( دارم بين دوتا ابروم رو نشون مي دم ) اصلا من و لوسي ساخته شديم تا قله هاي موفقيت رو باهم فتح کنيم! چراچنين ايده درخشاني زودتر بفکرتون نرسيده بود استاد؟
به هر صورت اين هم از مزاياي کار کردن با لودويگ جان!



........................................................................................

Friday, January 23, 2004

٭
آقاي وزير پست و تلگراف و الخ.. به داد پست مملکت برسيد!
آقاي فائقي ٬ جناب عالي توي سازمان تربيت بدني چه گلي به سر خودت و ديگرون زدي که بخواي توي شرکت پست بزني؟
حدود ۱۰ تا نامه که توي همشون عکس يا کارت پستال بود براي خانواده و دوستان فرستادم و فقط ۳تا شون که آدرس شرکت يا سازماني روش بوده به مقصد رسيده! اون هم حتما براي اينکه شب عيد به بهانه رسوندنشون پستچي مربوطه بتونه عيدي مناسبي از شرکت بگيره!
يکبار که براي گرفتن Coupon Reponse رفته بودم « مرکز مکانيزه پستي »(والله ما نفهميديم اين « مکانيزه اش» ديگه چيه!) منظورم همون ساختمان لانه زنبوري چهار راه لشگره .اتفاقي با يکي از پرسنل بخش تمبر که واقعا آدم محترمي بود آشنا شدم که از آخرين بازماندگان پست شاهنشاهي و دوره ديده فرانسه بود. وقتي فهميد مي خوام مدارکم را باپست بفرستم گفت: هيهات که اين کار رو نکن ! چون حتي خود من هم که مي خوام نامه به خارج بفرستم تا خودم نامه رو توي سالن تفکيک توي کيسه مربوطه نندازم خيالم راحت نميشه!!
آهاي آقائي که توي اداره پست چشمت دنبال چهارتا عکس و کارت پستال منه که توي اين غربت ٬تنها دلخوشي من و همچنين دوستان و خانوادمه ٬آدرست رو بده تا اونقدر برات کارت پستال بفرستم تا زيرشون خفه شي. ديگه وقتي آدم نتونه به پست مملکتش که بايد مظهر درستي و اعتبار باشه اعتماد کنه چي براش ميمونه؟
يادمه دبستاني که بودم توي کيهان بچه ها يک آگهي ديدم براي خريد يک جور بازي فکري و نوشته بود ۱۰۰ تومان براشون بفرستيم تا بازي رو بعد از ۱هفته به آدرسمون پست کنند. من هم يه صد توماني همراه با آدرسم گذاشتم توي پاکت وبراشون فرستادم . دو سه روز بعد يه نامه از شرکت پست دريافت کردم که توش نوشته بود چون طبق قانون پست نميشه پول توي پاکت گذاشت « از ارسال مرسوله شما به مقصد مورد نظر معذوريم ٬ لطفا با اين نامه به مرکز ۱۴ پستي مراجعه کرده و وجه داخل پاکت را دريافت کنيد »
اون زمان کلي حالم گرفته شد که چرا اينها نامه من رو نرسوندن و هيچوقت هم براي گرفتن پولم که اون زمان براي يه بچه کلاس چهارمي کلي پول بود به پست نرفتم.(اون زمان ٬ آلوچه پنج زار بود ٬ لواشک يک تومن و اسمارتيز بيست و پنج زار!)
اما الان مي بينم که چه کار درستي کردند ماموران اون زمان پست و با اين کارشون به من درس قانون و امانتداري دادند.
سال به سال دريغ از پارسال...



........................................................................................

Thursday, January 22, 2004

٭
ديشب سال نو چيني بود و با اينکه ما اين طرفها چيني نداريم اما تا دلتون بخواد ويتنامي توي دانشکده داريم که سال نو شان با چيني ها برابره٬ خلاصه براي جشن و شام عيد مخلصتون رو هم به همراه چندتا فرانسوي ديگه دعوت کرده بودند ٬حدود ۱۵ نفر توي استوديوي ۲۰ متري يکي از اونها جمع شده بوديم .براي شام هم به رسم اونها روي زمين سفره پهن کرديم و هر چيزي رو که بشه روش اسم غذا گذاشت (يا نگذاشت!) خورديم . از چيپس شاه ميگو گرفته تا عصاره سويا !بعضي هاشون رو مي شد يکجوري بالا انداخت اما بعضي ديگه مثل مخلوط برنج و تخم مرغ ! رو از بوي زهمي که مي داد حتي نمي شد مزه مزه کرد!خلاصه جاتون خالي تا تونستيم « نم » بر وزن « تم» خورديم .
ضمنا دخترهاشون هم لباس سنتي شون رو پوشيده بودندو هيکل ريزه ميزه اشون شبيهه ماهي هاي رنگارنگ حوض شده بود!
اين رو هم بگم که ديشب فهميدم بکل از دست رفتم و ديگه کاملا غرب زده شدم!چون بعد از دو دقيقه چهار زانو نشستن سر سفره ٬ ديدم که جفت پا هام خواب رفتن !
هي از اين فرانسوي ها مي پرسيدم: شما ها مشکلي نداريد؟ مي گفتند: نه! ما راحتيم!
اي بابا يعني اينجا فقط ما غربي هستيم و بقيه از ناف شرق اومدن؟؟!



........................................................................................

Tuesday, January 20, 2004

٭
تازه از کلاس اومده بودم بيرون که زنگ زدي:

- الو سلام کجائي ؟
-سلام ٬شهرک غرب ام .
- کجاي شهرک ؟
- تقاطع پاکنژاد- بلوار دريا
- همونجا وايستا با Mr Cannibal داريم مي آئيم دنبالت .

پنج دقيقه بعد با ديدن پژوئي که داره با سرعت سرسام آور صاف مياد تو شيکمم ٬ شير فهم مي شم که رسيدي.
تا مي رسي از فرصت استفاده مي کني و با اون لنگ ضايع! مي پري پائين و شروع مي کني به تميز کردن شيشه ماشين.
- آخه حالا سر چهارراه٬ چه وقت شيشه تميز کردنه ؟
- سر چهارراه؟!..راستي چقدر مي دي برم شيشه ماشينها رو پاک کنم؟
- عمرا بري ٬ اما اگه بري ۵۰۰ ميدم.
- بذار وسط تا برم .

يه پانصد تومني تا نخورده رو ميگذارم روي صندوق عقب ماشين و در يک چشم بهم زدن تو در حالي که تريپ معتاد ها رو بخودت گرفتي داري شيشه ماشينهاي پشت چراغ قرمز رو ميسابي!
در اين حين Cannibal از خنده روي پياده رو داره ولو ميشه و من هم وضعيتي بهتر از اون ندارم و تو هم تا از راننده زن آخرين ماشين که يک پرايده تمام پول خورد هاش رو نمي گيري ول کن معامله نيستي !
آخر سر ٬ درحالي که خودت از خنده و خجالت سرخ شدي دوباره مياي کنار ماشين٬ پونصدي رو مي قاپي و ميگي:

- زود سوار شيد تا مريضهام منو نديدن!!
اما قيافه راننده پرايد از همه جالبتر بود وقتي ديد کسي که تا الان داشت شيشه ماشينش رو پاک مي کرد اونطرف خيابون با دوستانش سوار ماشينش شد و
با يک Tack-Off دور شد!!



٭
نمي دونم چراهر کي که اسمش Laetitia است خوشگل مي شه. براي همين من هم مي خوام اسم زنم Laetitia باشه. البته براي اينکه ليدي منتقد که مدافع هميشگي حقوق دختر هاي ايرانيه ٬ ناراحت نشه بگم که٬ درسته که اسمش اينه اما قراره « توي خونه شهلا صداش کنيم»!



........................................................................................

Monday, January 19, 2004

٭
هي ميخوام در مورد برنامه هاي تلويزيون ننويسم نميشه ! شبکه M6 يک برنامه اي داره که ماجراي يک جوان پولدار و مشهوره که قصد داره همسر آينده اش رو انتخاب کنه و براي اين کار تعدادي دختر براي ازدواج با اون خودشون رو نامزد مي کنند و درگذر از مراحل مختلف شاهزاده قصه ما از بين اين افراد تعدادي رو براي مراحل بعد انتخاب مي کنه تا اينکه آخر سرفقط يک نفر که همه مراحل رو با سربلندي! طي کرده و همون سيندرلاي ماجراست انتخاب ميشه.
اول اينکه دخمل نگو بلا بگوووو.... اصلا من نميدونم اين پسره چطور ميتونه هر مرحله تعدادي رو خط بزنه و کنار بگذاره؟ يکي از يکي خوشگل تر ...
اما مراحل هم هر کدومشون يه تجربه نابه که شايد هرگز اين دختر ها در زندگيشون حوابش رو هم نمي ديدند. مثلا همراهي اين شازده پسر در مسافرتش به جا هاي مختلف با جت شخصي و اقامت در بهترين سوئيت هاي پاريس و رفتن با آقاهه به بهترين رستورانها وديسکو ها ( مثل مولن روژ و..) و خلاصه يه زندگي شاهانه.
البته همه هم اين زندگي و بازي رو تاب نمي آرند و بعضي از دختر ها منصرف مي شوند .بالاخره اينجا فرانسه است ديگه ٬ وقتي همکلاسيهاي من٬ اهالي بورژواي شهر تور رو مسخره مي کنند ديگه معلومه چه ديدي نسبت به خر پولهاي پاريسي دارند ٬ اونها بيشتر دوست دارند تا يه زندگي معمولي داشته باشند تا اينکه صبح تا شب با جيب پر « ويترينها رو ليس بزنند »!
اما بعضي ها هم تا آخر ماجرا رو مي روند وبه سخت ترين تجربه يعني انتخاب شدن مي رسند. نمي دونيد لحظه اي که قرار براي مرحله بعد انتخاب بشند چه استرسي دارند . خدا از سر تقصيرات اين بچه مايه دار نگذره که دل دختر هاي مردم رو اينطوري مي لرزونه!!



البته يه نکته ديگه اينکه فکر مي کنم سازنده گان برنامه خوب مي دونند که برنامه شون خيلي آنتي فمينيستي و براي همين اون رو خيلي دير پخش مي کنند تا زياد سرو صدا نکنه!
( حکايت همونيه که زنگ زده بود به برنامه «راه شب راديو »و گفته بود :قربونت ٬ حالا که همه خوابند يه گوگوش بذار حال کنيم !)



٭
شنبه صبح که توي کتابخونه دانشکده مصاحبه روحاني رو با فيگارو خوندم.مي خواستم بيام اينجا در موردش بنويسم چونکه که حرفهاي جالبي زده بود .اما به امروز موکولش کردم که دوباره يک کلمه آشنا به چشمم خورد :تکذيب!
رو حاني در اين مصاحبه خيلي راحت به سوالات خبرنگار جواب داده بود و همه چيز رو حل شدني مي دونست و از مثالهاي جالبي در حين صحبتهاش استفاده کرده بود. مثلا تشبيه شوراي نگهبان به بازرس ژاور !و يا احتياج به بلدوزر براي خراب کردن ديوار بين ايران و آمريکا ! اما جمله اصلي و لپ کلامش که فيگارو هم تيترش کرده بود اينه: « بايد واقع بين باشيم ٬بالا خره دير يا زودرابطه با آمريکا برقرار مي شود اما انتخاب بهترين زمان ممکن براي اين آغاز مهم است تا بتوانيم بيشترين امتياز رو بگيريم.»



........................................................................................

Friday, January 16, 2004

٭
ديشب FRANCE2 شبکه دولتي فرانسه همون مستندي که هودر در موردش صحبت کرده بو د رو پخش کرد. واقعا با اون صحنه هاي فيلم برداري شده در آمستردام ٬ برلين و مونترآل کم از فيلمهاي جيمز باند نداشت.
راوي زن ماجرا با اون مانتو روسري مشکي ( در حالي که بقيه زناني که در فيلم هستند رنگهاي روشن به تن دارند) کلي حس جاسوس بازي اش گرفته بود و با تاکيد بر اينکه« ماموران مخفي رژيم همه جا هستند ٬همه جا...» فضا رو تا مي تونست تيره کرده بود.اما خودش خيلي راحت هر جا که مي خواست (پارک يا موزه هنرهاي معاصر) با ديگران قرار مي گذاشت و در مورد جنبش دانشجويان وزندانيها سوال مي کرد! ضمنا با استفاده از فيلمهاي اجراي احکام در ملا عام آش قضيه رو بيشتر به هم مي زد.خلاصه اينکه هر ترفندي بلد بود به کار بست تا هيچ آبروئي براي من بدبخت که همراه دوست مراکشي ام داشتم فيلم رو تماشا مي کردم نموند. هي هرچي من مي گفتم بخدا اونطوري که اين يارو ميگه هم نيست و داره غلو مي کنه باورش نمي شد وآخرش گفت : «من يکي عمرا به همچين مملکتي سفر کنم!»
والا حق داري ۲دقيقه از همچين مستندي براي تخريب چهره ايران و ايراني توي تمام دنيا کافيه! بقول هودر اين ايرانيه که غربيها دوست دارند باشه نه اون که واقعا هست.



........................................................................................

Thursday, January 15, 2004

٭
قسمتي از ميل يکي از دوستان قديم :

« برو داداش خودتي... دلت واسه شيپيش و پشم و کشکول و خرافات و اممليسم و فوکوليسم و نگاه هاي چپ چپ و حرف زور و کوتاه اومدن جلوي اين حرف زور و بوي گند توي ماشينها و... تنگ شده ؟ ميگن فرانسه روانشناسهاي خوبي داره نه....!»

والا چي بگم امير جان فقط اينو بگم که دلم حداقل براي کاريکاتورهائي که ازمون مي کشيدي تنگ شده!



........................................................................................

Tuesday, January 13, 2004

٭
فرانسوي ها ضرب المثلي دارند به اين مضمون : « مثل مرغي که يک چاقو پيدا کرده باشه » و کنايه اي است از نگاه هاج و واج و متعجب . کاربردهاي اين ضرب المثل در ايران مي تونه موقعيتهاي زير باشه:

* مثل راننده تاکسي که صبح کله سحر بهش اسکناس هزاري داده باشي !

* مثل يکي از اهالي شمشک که ازش آدرس جاده بالاي ديزين رو پرسيده باشي !

* مثل صاحب کله پزي سر فرشته وقتي براي اولين بار بهش گفتند « ۱۲ شب بايد کرکره رو بکشي پايين » !

* مثل يه رشتي که ازش جهت قبله رو پرسيده باشي !

* مثل ما ٬ اون شبي که توي درکه اهالي تخت بغلي بهمون گفتند « مشروب زياد آورديم ٬ مي زنيد براتون بريزيم » !

* مثل پرسنل فرحزاد وقتي بهشون بگي « جون مادرت! يک قليون سالم برامون بيار » !

( يادش بخير اين آخري ديگه خسته شده بوديم از بس که اين قليونها نشتي داشتند. يه فوت که مي کردي از صد جاي قليون دود مي زد بيرون ! اولين کارمون بعد از آوردن قليون شده بود گرفتن نشتي هاي شيلنگ و سوپاپ و اتصال بدنه و شيشه و...
الان که ۴-۵ ماهه سعادت کشيدن اين قليونهاي سراپا ايزوله رو ندارم احساس ميکنم ظرفيت تنفسي ريه هام دو برابر شده !)



........................................................................................

Saturday, January 10, 2004

٭
کجايند مردان؟
Patricia Kaas علاوه بر اينکه با اون صداي اوپرائي و آهنگهاي زيباش سالهاست ستاره موسيقي فرانسه است چهره خيلي فرانسوي هم داره و من اينجا چهره هاي زيادي رو شبيه به اون بين دخترها مي بينم البته با اين تفاوت که چهره اش يه حالت مينياتوري تحسين بر انگيزي هم داره که...






........................................................................................

Wednesday, January 07, 2004

٭
باز با اين نوشته ات ياد روزهاي انتخابات ۷۶ افتادم ترم دوم دانشگاه و شور و شوقي که اونروزها توي سرمون بود . اونروزها همه مي گفتند راي اوردن ناطق حتميه چون احتمالا اغلب شهرستانها به ناطق راي ميدهند و خاتمي رو که مدتي وزير ارشاد بوده کسي بياد نمي ياره . با اين حال شور و شوقمون براي کمک به انتخاب خاتمي که مي تونست توي اون روزها فقط يه فرياد باشه به يک نه بزرگ تبديل شد و شعور جامعه ايراني نشون داد که تهراني و شهرستاني نداره و همه يک چيز رو ميخواهند :آزادي
هرگز هيجان روزهاي قبل انتخابات رو فراموش نمي کنم شوري که همه جونها رو گرفته بود.
با چند تا از بچه هاي دانشکده اگه فرصت دست مي داد عصر ها مي رفتيم ستاد انتخابات خاتمي سر خيابون تخت طاووس همون ساختنوني که الان شده «سازمان منطقه آزاد پتروشيمي» . الان ياد محسن دوست خجالتيم مي افتم که در عين تعجب من توي اون شلوغي تخت طاووس مي رفت وسط خيابون و پوستر پخش مي کرديا ياد سخراني دکتر الستي مشاور انتخاباتي خاتمي مي افتم که حرفهاش مو به تن آدم سيخ مي کرد . اون روز بود که به محسن گفتم که : تازه فهميدم « پاسخ به نيازهاي سياسي» يعني چي. نمي دونم يادت مياد يا نه همون شبها يک بار با لکنتي اومدي در خونمون بريم يه دوري بزنيم ( همون روزها که کليد داشبوردش گم شده بود و بازنمي شد!) من هم که يکسري از پوستر ها و عکسهاي خاتمي رو از ستاد انتخابات گرفته بودم ٬ برشون داشتم و پريدم توي ماشين و راه افتاديم توي بلوار فردوس به دادن عکس و پوستر به هرماشيني که از کنارمون رد ميشد.
واقعا بايد مخالفان اصلاحات از نتيجه کارشون خيلي راضي باشند که تونستند در عرض ۲٬۳ سال اين شور و شوق رو نابود کنند.
دوباره عصر شنبه سوم خرداد رو يادم مياد موقع برگشتن از دانشکده توي ميدون ونک مردم مثل هميشه از چراغ قرمز زد نمي شدند چون خودشون کسي رو انتخاب کرده بودند که شعارش قانون گرائي بود. اما حيف..



٭
من شخصا خيلي علاقه مند « مشاهده و سياحت آثار باستاني » اونطور که غربي ها عاشق اش اند نيستم ٬ شايد به خاطر اينکه توي ايران اونقدر دور و اطرافمون پر از اين آثاره که ديگه عطشمون برطرف شده به همين دليل ايندفعه توي پاريس اون نگاه توريستي رو نداشتم و ميشه گفت از اونجائي که محل سمينار دو قدمي Arc De Triomphe ( بخونيد «طاق پيروزي» يا همون« طاق نصرت» خودمون!) يعني ابتداي شانزه ليزه بود. يه توفيق اجباري داشتم که هر شب تا موزه لوور رو پياده برم (شب آخر تا ايستگاه اوسترليتز ) و توي مسير از آثار قديمي پاريس ديدن بکنم. جالبه که اين آثار اصلا فرانسوي نيستند و اغلب ريشه رومي ٬ يوناني يا مصري دارند و فرانسوي ها با قرض گرفتن افتخارات و جذابيتهاي اونها ٬ هويت فرانسوي بهشون داده اند . مثلا در وسط ميدان کنکورد يک ستونه که روش به زبان هيرو گليف خيلي قشنگ حکاکي شده يا بالاي هر ستون لوور (جلوي در اصلي) مجسمه يکي از متفکران يونان نصب شده. حالا ما با اينهمه متفکر و دانشمند و زبانهاي گوناگوني که در طي تاريخ در ايران تکلم شده کارهائي مشابه رو هيچ وقت انجام نداديم.
اما چيزهائي که بيشتر من رو تو پاريس جلب کرد:
رود سن
از وسط شهر اورلئان رودخانه لوار رد ميشه که بسيار پر آبه و با اينکه بستر بسيار وسيعي داره اما هميشه آب با شدت درش جريان داره ٬ولي برعکس ٬ عرض رود سن نسبت به لوار بسيار کمتره اما انگار آبش راکده و فقط يک تلاطم ريز و لرزاب دائم روي سطح آب وجود داره. و اما در شب عجب وسوسه اي دارند اين امواج خفيف ٬ حالا مي فهمم چرا بازرس ژاور خودش رو توي سن غرق کرد . اين رود ٬عجيب به آدم احساس تطهير ميده ٬ انگار که ميگه :« اگه خودت رو توي من غرق کني قبل از مرگ پاک پاک ميشي انگار که هرگز به دنيا نيومدي .»
آخ محمد نمي دوني اونشب کنار سن چقدر يادت کردم ! جات خالي!

مترو
مترو پاريس با اون راهروهاي باسقف کوتاه و سراميک کاري سفيد ايستگاه هاش که آدم رو ياد کشتارگاه هاي صنعتي ميندازه زير شهر تر و تميز خوابيده و جدا کثيفي ايستگاه هاش آدم رو متعجب ميکنه البته شايدم متروي تر تميز تهران که هميشه چند نفر در حال سابيدن در و ديوارش هستند من رو بد عادت کرده باشه .
ولي انگار تعمدي در کار بوده که اين ايستگاه ها اينقدرکثيف واغلب پوستر هاي تبليغاتيش پاره و خط خطي باشند و تنها ايستگاه تميزي که توي مسيرم ديدم ايستگاه لوور بود.



........................................................................................

Monday, January 05, 2004

٭
معمولا براي جائي که يکساعته و البته با يک بليط ۱۵ يوروئي قطار ميشه بهش رسيد سفرنامه نمي نويسند .اما اگه چنان تخته بند درسهات باشي که نتوني براي همين فاصله کوتاه هم وقت بگذاري اونوقت ديگه ميشه اسم اين شرح حال مسافرت رو گذاشت سفرنامه.
وقتي هواپيما ارتفاع کم کرد و از بالاي ابرها اومد پايين و شروع به دور زدن بالاي فرودگاه شارل دوگل کرد تا از برج مراقبت اجازه فرود بگيره براي اولين بار بود که پاريس خاکستري رو ديدم .
هواپيما نشست و به سمت ترمينال شماره ۱ براي پياده کردن مسافرها نزديک شد اولش به خاطر خيابون دورش که ماشينها به طور مارپيچ ازش پايين مي اوندند و ساختمان سرتا پا بتوني اش اون رو با پارکينگ ماشين ها اشتباه گرفتم و تازه وقتي داخلش شدم و خودم رو توي اون پله برقي هاي آکوريومي! ديدم فهميدم که توي ترمينال يک هستم. خيلي جالبه جائي باشي که قبلا بارها فقط عکسش رو ديده باشي.
اون بعد از ظهر آفتابي اواخر تابستون که با اتوبوسهاي AirFrance از فرودگاه رسيدم به شهر و توي محله مونپارناس پياده شدم يادمه از تعداد کم ماشينهاي توي خيابون خيلي تعجب کردم که البته براي من که از تهران پر دود و ماشين رسيده بودم طبيعي بود.
ضمنا اونروز اونقدر نگران مصاحبه دانشگاه بودم که باوجود سفارش يکي از دوستان فرانسوي مقيم ايران که يه هتل مناسب وآشنا رو بهم معرفي کرده بود يه راست رفتم ايستگاه قطار اوسترليتز و بليط اولين قطار به اورلئان رو خريدم و گشت و گذار در پاريس رو به يه فرصت بهتر حواله کردم اما هرگزفکر نمي کردم اين فرصت بهتر اينقدر دير بدست بياد!



........................................................................................

Saturday, December 20, 2003

٭
من برگشتم. سفرنامه پاريس بماند براي دوشنبه!



........................................................................................

Wednesday, December 17, 2003

٭
فردا براي يه سمينار دارم ميرم پاريس. از صبح تا عصر همينطور لاينقطع ! ملت ميان و مقاله هاشون رو ارائه مي کنند و من بد بخت از بين اين همه خروار سخنراني و مقاله بايد يه مطلب بدرد بخور و دندون گيري براي تزم انتخاب کنم و گرنه بر گشتنه استاد مربوطه چوب و فلک رو آماده کرده و در انتظار براي عمامه کردن خشتک بنده!
پس اگه توي اين دو روز به اينترنت دسترسي داشتم که يه چيزکي از حال و هواي سمينارو پاريس مي نويسم ٬ضمنا اگه خدا بخواد به بر و بچه هاي ايراني پلي تکنيک هم يه سري مي زنم که البته با برنامه اي که اونها پيشنهاد دادن هم فال ميشه هم تماشا!(چون قرارمون احتمالا در سينما است)



........................................................................................

Tuesday, December 16, 2003

٭
امشب براي اولين بار بعد از سه ماه که از ايران اومدم صداي هايده و منصور و سياوش قميشي توي اتاقم پيچيد. با خودم از ايران دوتا سي دي MP3 آورده بودم که طبعا با اين ضبط ام نمي تونستم بهشون گوش بدم تا اينکه به لطف کامپوتر و سي دي رايتر يکي از بچه هاي ويتنامي ٬ ازشون دوتا سي دي Audio در اوردم.
خنده ات مي گيره اگه بگم ترکيب يکي از سي دي ها درست مثل سي دي " Bumzi " شده که هميشه توي ماشين گوش مي کرديم. من که هيچ وقت جز توي ماشين حال و حوصله گوش کردن به آهنگ رو نداشتم٬ يکهو ۴ ساعت لاينقطع اين دوتا سي دي رو گوش دادم و از همون آهنگ اول لحظه لحظه خاطرات گذشته برام زنده شد وباهاشون اشک ريختم:

با ّ توئي تو ئي بهارم ّ اندي ٬ ياد جاده بالاي ديزين افتادم ٬ اونروزي که خفن! برف اومده بود و همه ماشين ها گير کرده بودند و ما با نشوندن اردوان و پيام سمت چپ و راست کاپوت تا خود پارکينگ رفتيم بالا « اسکي اينجوري مزه ميده» .

با ّ با بزن بريم ّ منصور ٬ ياد عيد امسال و شمال و خانه دريا و ويلاي ۸۷۷ افتادم ٬ اون شبي که من و وحيد رفتيم رستوران برزنتي لب ساحل و با وجود سرماي هوا و بارون ريزي که مي اومد همه خانه دريا مثل ما توي اون رستوران فسقلي جمع شده بودند و آخرش هم ما برگشتيم تو ماشين و با دوربين شروع کرديم به شکار لحظه ها! ( راستي اون فيلمي که اون شب گرفتيم چي شد!) يادت مياد اون روزها گير داده بودي به ياسي جون ؟!

با ّچه خوشگل شدي امشب ّ اندي ٬ ياد اون شبي که با سامان و جين جين و کنيبال و پژمان از فرحزاد بر مي گشتيم افتادم ٬ شبي که چنان همه سرمست و شنگول بودند که اگه کبريت تو ماشين مي انداختي گر مي گرفت ! و تازه وقتي فهميدم چقدر مست بودي که فرداش ازت در مورد یکي در ميون رد کردن مانع هاي « اتوبان دردست تعمير است » پرسيدم و اصلا يادت نيومد همچين کاري کرده باشي!
راستي محمد تو هم يادته ؟

با ّ ساقي ساقي اي ساقي ّ هايده ٬ ياد لاهيجان و ويلاي ته خيابان شقايق اش افتادم و ياد اون نصف شبي که زد به سرمون بريم کنار دريا وخستگي راه رو بدر کنيم و ساحل خيس و درياي خروشان چمخاله نزديکترين محل بودبراي پياده شدن. کاري کرديم که ديگه قر تو کمر هيچ کس نموند! يادته برگشتنه ملت چه تشکري ازمون مي کردند؟ «مردم تشنه شادي»

با اينکه اون دوران گذشت و ديگه بر نمي گرده اما خوشحالم که افسوسي بر جوانيمون نيست و هر کاري خواستيم زير گوش جمهوري اسلامي کرديم. اما از طرف ديگه ميشه گفت دير از ايران زديم بيرون٬ اگه نوزده ٬ بيست ساله مي اومديم بيرون اين قدر خاطرات و در نتيجه اينقدر دلتنگي نداشتيم.
توي اين عکس آخري که از ژاپن فرستادي قيافه ات لاغر شده مي دونم اين آخري خيلي سختي کشيدي و هنوز هم تو يه مايه هائي ادامه داره٬ اما حالا که به هدفت رسيدي ديگه بي خيال!



........................................................................................

Monday, December 15, 2003

٭
پل برمر رو براي گفتن همين يک جمله هم که شده خيلي دوست دارم:

"Ladies and gentlemen ,We Got Him"



........................................................................................

Wednesday, December 10, 2003

٭
اگر شيرين عبادي توي سخنرانيش از کورش کبيرحرف نمي زد حتما سخراني اش يه چيزي اساسي يعني هويت ايراني رو کم داشت.
آفرين به شيرين.



٭
همه جريانات رو که نبايد از زبون من بشنويد ٬يکبار هم که شده به گفتگوي نوآن همکلاسي ويتنامي ام با دوست دخترش زوآن گوش کنيد:( متن زير ترجمه آزادي است از زبان ويتنامي!)

زوآن: سلام عزيزم چطوري؟
نوآن: خوبم قربونت برم تو چطوري؟
ز : ماچ
ن: ماچ
ز : فدات بشم عزيزم ٬ خيلي امروز خسته شدي آره ؟
ن : آره خيلي٬ چون امروز ۴ ساعت صبح و ۴ ساعت عصر کلاس داشتيم. پدرمون در اومد ٬ تازه آخراي کلاس صبح استاد چنان غرق درس دادن شد که حساب وقت از دستش در رفت و ۴۵ دقيقه هم بيشتر از وقت کلاس ما رو نگه داشت دانشجو ها هم جيکشون در نيومد ٬ ميدوني که اينجا مثل ويتنام نيست که از ۴۵ دقيقه مونده به پايان وقت کلاس داد همه در بياد که ّ استاد خسته نباشي ّ !
ز : آخ ٬ آخ پس کي غذا خوردي؟
ن : اونهم قضيه اش مفصله ٬ چون نيم ساعت بعدش کلاس بعد ازظهر شروع مي شد و رفتن و برگشتن تا رستوران دانشگاه خيلي طول مي کشيد. امير بهم پيشنهاد داد که بريم به اتاقش توي خوابگاه و نهار رو با هم بخوريم.
ز : چه خوب حالا چي خوردين؟
ن : از اين برنج هاي زود پخت داشت سريع بار گذاشت بعد هم ازم پرسيد ما تو ويتنام برنج رو با چي مي خوريم؟ وقتي بهش گفتم بيشتر با سبزيجات و غلات٬سريع يه کنسرو ذرت شيرين و يه کنسرو قارچ باز کرد و با اينکه براي خودش اولين باربودکه امتحان مي کرد ٬ نهار برنج و ذرت و قارچ خورديم. بعدش هم يه نسکافه داغ زديم به رگ و سريع برگشتيم دانشکده خلا صه اش اين که سنگ تموم گذاشت .
ز : خدا خيرش بده (!)( گفتم که اين يه ترجمه آزاده) مي گم فردا که با بقيه برو بچه هاي ويتنامي نهار دور هم جمع ميشيم ٬امير رو هم دعوتش کن تا هم تشکري ازش کرده باشي هم نشون بديم که مهمون نوازي ما از اونها کمتر نيست.
ن : راست ميگي ها ٬ اما يادت باشه که برنج پختن اونها با ما فرق ميکنه . اونها برنج رو آبکش مي کنند ضمنا برنج رو مثل ما با دوتا چوب هم نمي تونه بخوره.
ز : عيبي نداره يه بار هم مدل غذا خوردن ما رو امتحان ميکنه.مگه چه اشکالي داره؟
ن : باشه من ميرم بهش زنگ بزنم دعوتش کنم تو هم بالاغيرتا اين برنجت ته نگيره آبروي ما رو ببري!
ز : بد جنس باز هم شروع کردي ؟
ـــــــــــــــــ
خلاص جاتون خالي يه پرس غذاي ويتنامي نوش جان کرديم اما اشکم در اومد تا با اين چوبها غذا خوردم. آخرش هم يادنگرفتم چطور ميشه باهاشون غذا رو برداشت طوريکه زمين نريزه!!



........................................................................................

Monday, December 08, 2003

٭
کار اين راهنماي تحصيل در فرانسه بازحماتي که اول به صفاي عزيز و سپس به امير جان دادم خدا رو شکر تموم شد. سعي کردم تمام مراحلي که در اين راه طي کردم جز به جز بدون کلي گوئي تشريح کنم به همين خاطر يک کم زبان نوشتار رسمي شد تا بتونم از جملات بهتري براي رسوندن معني استفاده کنم.
حتما در آينده يه FAQ هم بهش اضافه مي کنم تا کاملتر بشه. ضمنا اين رو هم بگم که تنها هدف من هم از اين راهنما روشن کردن مسير ادامه تحصيل براي دوستانيه که مي خواهند راهي رو که من رفتم ادامه بدهند و جلوگيري از دوباره کاري يا اشتباهاتي که خودم با اونها درگير بودم ٬حقيقتش من در ايران حتي يک نفر رو هم نمي شناختم که کمتر از ۱۰ سال قبل تو فرانسه درس خونده باشه وتنها راهنمايم دوتا از استادهاي دانشکده ام بودند که اونها هم سال ۱۹۹۰ ! ازفرانسه فارغ التحصيل شده بودند و با توجه به مرور زمان بسياري از مسائل هم عوض شده بود و به همين دليل مجبور بودم با آزمون و خطا جلو برم و هزينه هاي زيادي رو بي دليل متحمل شدم و حتي به خاطر دريافت دير هنگام دعوت نامه يکسال هم عقب افتادم(الان که اينها رو مي نويسم مي بينم چه پدري ازم در اومد ها! )
خلاصه اينکه منتي نيست اما مي خواستم بدونيد که اين تجربه ها به آسوني به دست نيومده اند و از صميم قلب اميدوارم بتونه راهنماي کارآمد و بدردبخوري براي بقيه دوستاني که در ايران هستند باشه.



٭
صفا جان از محبت شنبه صبحت خيلي ممنون ٬خلاصه اش اينکه يه سورپريز تمام عيار بود!



........................................................................................

Wednesday, December 03, 2003

٭
جلسه دوم صخره نوردي وقتي دختر رومانيه اومد ديدم خيلي دمغ و گرفته است( حالا ما يک بار از شاد و سرزنده بودن يه نفر حرف زديم ها٬ ببين چي شد؟) از چشمهاش هم معلوم بود که گريه کرده . وسطهاي جلسه ازش پرسيدم اگه امروز حالت خوب نيست مي تونيم ديگه ادامه نديم؟ گفت :« نه حالم خوبه ٬ اصلا اومدم ورز ش که فراموشش کنم.» با خودم گفتم حتما براي يکي از دوستان يا آشناهاش اتفاقي افتاده بهش گفتم چي رو فراموش کني ؟
گفت ديروز خبر دارشدم گربه ام رو که پيش پدر ٬مادرم تو بخارست گذاشته بودم مرده و الان دو روزه دارم براش گريه مي کنم!!
بعد از اينکه کمي دلداريش دادم گفتم از چه نژادي بود ؟ گفت : سيامي بود اما راستش اولش خيلي دوست داشتم يدونه از اونPersian Kitty هاي کشور شما رو بخرم اما اون موقع پولم نرسيد٬بعد گفت حتما هر خونه تو کشورتون يدونه از اون پشمالوهاش رو داره نه؟!
گفتم: بعللله ما اصلا عاشق گربه هائيم!
بعد ياد اون گربه هاي بدبختي افتادم که اگر در شعاع ديد مادر بزرگم قرار بگيرند خيلي بايد خوش شانس باشند که مخشون توسط اولين چيزي که دم دست مادربزرگ مي رسه متلاشي نشه!!



........................................................................................

Monday, December 01, 2003

٭
ما و زبان فرانسه
براي کساني که فارسي يا انگليسي زبان مادريشونه ٬ آموختن زبان فرانسه بدليل تفاوتهاي اساسي که با اين دو زبان داره بسيار مشکله .
گذشته از مذکر٬ مونث بودن تمام اشيا و اسامي که درهر مورد کاربرد ضمير متناسب با خودش رو مي طلبه (بقول يکي از دوستان٬ عربي زبانهاي لاتين ٬ زبان فرانسه است!) و همچنين صرف افعال که حتي بعضي اوقات ديکته فعل از اول شخص تا سوم شخص کلا تغيير مي کنه و ميشه گفت اين دو مشکل اصلا در زبانهاي فارسي وانگليسي وجود نداره ٬ سه مورد ديگه هم هست که در طي اين سه ماهي که در فرانسه بودم خيلي باهاشون درگير بودم.
اول ٬ اوايل متوجه شدم موقعي که فاميلي ام رو براي فرانسوي ها هجي مي کنم بجاي صداي حرف E اونها صداي O رو از دهن من مي شنوند و اين البته به دليل تفاوت سيستم آوايي زبانهاي فارسي و فرانسه است ( که متاسفانه استادان زبان فرانسه در ايران زياد روش کار نمي کنن و و شايدچون ياددادن نحوه تلفظ کار بسيار مشکليه از خيرش مي گذرند!) از اون موقع شروع به تصحيح اين مشکل کردم و به کمک يکي از همکلاسيهام که استاد کالج و محل قرار گرفتن زبان رو در هنگام تلفظ حروف با حوصله باهام تمرين مي کرد تونستم تا حدودي اين مشکل رو برطرف کنم.
دوم٬ در زبان فرانسه (باز برعکس فارسي و انگليسي) در جمله٬ ضماير مفعولي قبل از فعل مي آيند که ميشه گفت اين مورد بزرگترين مشکل من هنگام صحبت به زبان فرانسه است.
چون تا بحال وقتي فارسي حرف مي زدم اول به فعل و زمان اون فکر مي کردم بعد به ضمير مفعولي مثلا در جمله « من خواندمش» اول به فعل خواندن فکر مي کردم بعد به ضمير ش ٬ اما حالا بايد در مورد ضمير و اون چيزي که مي خوام در موردش فعل رو بکار ببرم فکر کنم بعدا به فعل٬ و احتياج به تغيير نحوه تفکر دارم که خوب کار ساده اي نيست!
سوم هم اينکه در زبان فرانسه براي هر موقعيتي فعل مخصوص به اون وجود داره که بايد حتما در فرانسه باشيد تا بتونيد موقعيت استفاده از افعال رو بشناسيد. مثلا براي مفهوم «دادن» يا « پس دادن » چند فعل وجود داره و تنها با فعل ساده Donner نمي تونيد منظور خودتون رو برسونيد ضمنا فرانسوي ها ضمن حرف زدن براي زيبايي کلام با فعل Mettre تر کيباتي ميسازند که حتي در ديکسيونر هم نمي تونيد اونها رو پيدا کنيد و بايد معني اش رو از خود اونها بپرسيد.
اينجا ۹۰٪ دانشجويان خارجي از مستعمرات سابق فرانسه مثل الجزاير ٬ مراکش ٬ لبنان ٬ سوريه ٬ ويتنام٬ سنگال و...اومدن که زبان رسمي کشورشون اغلب هنوز فرانسه است و از دبستان اين زبون رو ياد گرفتن و سايرين هم دانشجويان زبان و ادبيات فرانسه هستند (مثل اين دوست آلماني ما)
پس بي دليل نيست که با وجود تقريبا رايگان بودن دانشگاههاي فرانسه تعداد دانشجويان غير فرانسه زبان(Non-Francophone) وهمچنين ايراني اينقدر کمه٬ بس که اين زبان لامصب سخته!
البته باز جاي شکرش باقيه که برعکس سوئدي و فنلاندي که اونها هم زبانهاي مشکلي هستند اما فقط در همان کشورها کاربرد دارند٬ فرانسه زبان بين الملليه و حداقل توي هرقاره کشوري پيدا ميشه که به اين زبان تکلم کنه.

- اين آخري رو براي دلخوشکنک خودم گفتم ٬ حالا ديگه شما نزنيد تو ذوقم!!



........................................................................................

Saturday, November 29, 2003

٭
وقتي ايران بودم طرفدار پرو پا قرص Axelle Red بودم و در آرزوي داشتن CD ,DVD کليپهاش . اون زمان با خودم مي گفتم وقتي برسم فرانسه حتما همه جا صحبت از اونه اما از روزي که رسيدم دريغ از حتي يه خبر يا آهنگ تو راديو و تلويزيون ٬ به همين خاطر وقتي بعد از مدتها عکسش رو روي جلد مجله Marie Clair ديدم کلي به درگاه خدا شکر به جا اوردم ! که بالاخره گمشده ام رو پيدا کردم



٬بخصوص که با اون موهاي حنائي اش منو ياديکي ازدوستان ديرين دانشکده ميندازه ٬ طبقه دوم «کافي شاپ بتسا» توي برج آفتاب ونک که يادت هست .اونجا رو قرق مي کرديم و بابرو بچه هاي دانشکده پارتي راه ميانداختيم...




........................................................................................

Friday, November 28, 2003

٭
اين کامنت ما هم داره بازي در مياره .تمام کامنت دوني ها!پر از کامنت ٬ اما اون تعداد کامنت ها رو صفر نشون ميده!مثل اينکه بايد سايت کامنتم رو عوض کنم.لطفا اگه سايت کامنت بي دردسر سراغ داريد ما رو خبر کنيد.



........................................................................................

Thursday, November 27, 2003

٭
هتلي که اوايل توش اقامت داشتم نزديک سوپر مارکت يا بهتر بگمHypermarcheمعروف فرانسوي به اسم E.Leclerc بود. اينجا همه سوپر مارکتهاي بزرگ بايد داراي پارکينگي به تناسب وسعتشون باشند ٬ پارکينگ اين فروشگاه هم يه محوطه بزرگي رو به خودش اختصاص داده بود ٬شبها که فروشگاه بسته مي شد چراغها و نورافکنهاي پارکينگ تا صبح روشن مي موند و از دور- اگه قياس مع الفارغ نباشه-منو ياد بندر خرمشهر مي انداخت . همون روشنائي که يکطرف شهر رو روشن ميکرد با همون حس سحر آميزي که داشت .
ترم دوم دانشگاه بوديم که دانشگاه يه تور مناطق جنگي جنوب گذاشت ٬ ما هم باچندتا از بچه ها رفتيم اسم نوشتيم گفتيم هم فاله و هم تماشا بريم ببينيم اين خرمشهر و آباداني که پدرم تعريف مي کرد: «وقتي توي خيابونهاش راه مي رفتي انگار داري توي سان فرانسيسکو قدم مي زني » چه به روزگارش اومده ؟
اون سالها از اين جور تورها خيلي کم بود و مثل الان جنبه تبليغاتي و اشک دراوردني نداشت! راحت براي خودمون ميدون نبرد وجبهه ها رو مي گشتيم و اون وسط اگه آدم مطلعي پيدا مي شد يک کم در مورد مواضع نيرو ها وعملياتهاي انجام گرفته در اون منطقه توضيح مي داد.
به هر حال توي اين سفر به هرجائي که جبهه اي بود سر زديم از سوسنگرد و طلائيه گرفته تا شلمچه و اروند کنار ٬ اما با وجود چيزهاي جالب و تاثر بر انگيزي که اونجا ديدم هيچ چيز به شگفت انگيزي فتح فاو و پلي که نيروهاي ايراني روي اروندرود زده بودند نمي رسيد . من هرچقدر به مغزم فشار اوردم نتونستم حجم و عظمت اين پل رو تصور کنم ( پل رو تازه يکي٬ دوسال قبل از رسيدن ما به طور کامل جمع کرده بودند.)فکرش رو بکنيد جائي که ۴تا رودخانه با دبي بسيار بالاي دجله ٬ فرات٬ کرخه و کارون به هم مي رسنددر عرض چند روزيک پل غير معلق زده بشه در حالي که يک کوه فولاد هم در اون نقطه از بستر اين درياي خروشان ثابت نمي مونه !
واقعا فقط از فکر و توان ايراني همچين چيزي بر مي آد. بقول خداداد از زير بته که به عمل نيومديم ما فرزندان همون داريوش و خشاياريم که براي اولين بار دوهزارسال پيش درياي سرخ و مديترانه رو از طريق کانال سوئز به هم وصل کرد. واقعا دست مريزاد.



........................................................................................

Wednesday, November 26, 2003

٭
موقع ثبت نام دانشگاه وقتي گفتند مي تونيد بعد از چکآپ پزشکي از تسهيلات ورزشي دانشگاه استفاده کنيد٬ با خودم گفتم توي اين گير و دار کي حال و حوصله ورزش کردن رو داره. اما بعد از يکي دو ماه وقتي سمينار ها احاطه ام کردند ديدم توي اين اوضاع بي همزبوني و فقدان سرگرمي بهترين وسيله رفع خستگي همون ورزشه. وقتي پزشک دانشگاه گفت چه ورزشي مي خواي بکني؟ گفتم هرچي مي خواد باشه فقط مربوط به کوه باشه ! اونهم گفت صخره نوردي خوبه ؟ منهم گفتم : عاشقشم! اما حقيقتش تازه روي ديواره بود که فهميدم چقدر اين ورزش رو دوست دارم و چقدراثر روحي اين ورزش براي من از تاثير فيزيکيش بيشتره.
مربي مون هم يه خانوم با تيپ و هيکل مردونه است که در کمال تعجب من ديواره هاي باشيب منفي رو مثل آب خوردن ميره بالا. حامي و يار من هم يه دختر اهل رومانيه. تا يادم نرفته در مورددخترهاي رومانيايي دانشکده امون بگم که بي روح ترين آدمهاي روي زمين اند وقتي باهاشون حرف مي زني و توي چشماشون نيگاه مي کني توشون هيچ چيز نيست٬ الکي نيست که توي اين تحقيق اخير اهالي روماني بدبخت ترين آدمهاي روي زمين شناخته شدند٬ من هم اگه هر روز صبح همچين قيافه هاي بيروحي رو مي ديدم از زندگي سير ميشدم!
برعکس دخترهاي اکراين که از چشمهاشون زندگي ٬اميد ٬ نور ٬ شور٬ نشاط٬ ..( امير ٬ امير بيدارشو بابا داري وبلاگ مي نويسي ضايع نکن ديگه!) آهان مي بخشيد مي گفتم که برعکس دخترهاي روماني اين يکي خيلي پر شر و شوره اما از شانس ما مثل اينکه تازه نامزد کرده٬ وقتي هم براي اولين بار ديواره رو رفت بالا و برگشت از خوشحالي پريد مربي رو بغل کرد و شروع کرد به ماچ و بوسه کردن( ما اونجا برگ چغندر بوديم!) و خلاصه کلي کولي بازي در اورد وهمه بچه ها رو از اين کارش به خنده انداخت.



٭
خدمت دوستان عزيز عرض شود که به علت مشکلات فني سايت يه مقدار راه اندازي راهنماي تحصيل در فرانسه به تا خير افتاد اما ان شا الله تا هفته آينده به کمک اين شازده پسر راه مي افته.



........................................................................................

Monday, November 24, 2003

٭
ما يه همکلاسي ويتنامي داريم به اسم نوآن که يه پسر ريزه ميزه و محجوب و درعين حال (اگه باهاش صميمي بشي) وروجک و شيطونه. خونه اش ۲۵ کيلومتري شهر توره و هر وقت از کلاس بر ميگرديم توي ترن تا يه مسيري رو با ما همسفر ميشه. دفعه قبل ازم پرسيد از ويتنام چي مي دونم من هم چيزهائي رو که تو سريال مستند « يکهزار روز جنگ » ( يادتونه ؟ سالهاي ۶۶-۶۷ سه شنبه شبها شبکه ۲ نشون ميداد و اولش با باز شدن دريچه بمب افکن B-52 روي جنگلهاي سرسبز ويتنام شروع مي شد) براش تعريف کردم ٬ البته خودش هم اين سريال رو ديده بود.
کمي هم از کتاب «زندگي ٬جنگ و ديگر هيچ..» اوريانا فالاچي براش گفتم که چقدر قشنگ با اون قلم ژورناليستيش روزهاي آخر سقوط سايگون رو تعريف کرده بود.
ازش در مورد حال و هواي اين روزهاي ويتنام پرسيدم و گفت ما هنوز يک کشور کمونيستي هستيم و هنوز بعد از گذشت ۵نسل از جنگ٬ بچه هايي ناقص به دنيا ميان و زمينهاي زراعي که ميدون نبرد بودن ديگه محصول نمي دهند.
راستي اين آقا نوآن يه دوست دختر ويتنامي داره که تو خوابگاه ما زندگي ميکنه که از خودش ريزه ميزهتره ( من در عجبم اينها با اين قدو هيکل چطور نارنجک مي بستن زير دامنشون و ميرفتن تو کلوپ سربازهاي آمريکائي!) و فعلا من نقش کبوتر نامه بر! رو براي اين دوتا معشوق ايفا مي کنم و و نامه هاشون رو رد و بدل مي کنم.



٭
داشتيم در مورد سرماي هوا حرف مي زديم که نوآن گفت تو ويتنام اگه دماي هوا به زير ۶ درجه بالاي صفر برسه مدرسه ها تعطيل ميشه!ببينيد که ديگه اونجا چقدر هوا گرمه.



........................................................................................

Saturday, November 22, 2003

٭
اينروزها دارم چيزهاي جديدي مربوط به طبيعت رو تجربه ميکنم و مي بينم موقعي که تهران بودم چقدر از طبيعت دور افتاده بودم.
مثلا راه رفتن توي جنگلي که تا۳۰ سانتي متري زمينش رو برگهاي زرد بلوط پوشانده و ديدن يه سنجاب حنائي رنگ که يکهو از جلوي پات در ميره يا راه رفتن توي جنگل مه آلود که فقط خودتي و ۴تا درخت دور و برت و ديگر هيچ و سکوت.



........................................................................................

Friday, November 21, 2003

٭
آخر حال..
ما يه کلاسي داريم که عنوان خيلي طول ودرازي داره اما خلاصه و لري اش ميشه « تاريخ مديريت » . استادش هم مسئول دپارتمانمومه که يه «جنتلمن» واقعيه!
هم از نظر تيپ و قيافه و هم از نظر معلومات يه سر و گردن از همه روساي دپارتمانهاي ديگه دانشکده بالاتره . ديروز سر کلاس رسيد به اينکه دو چيز علم رياضيات رو در اروپا به جلو انداخت يکيش عدد صفر بود و ديگريش استفاده از الگوريتم و همين موقع جلوي ۴۰ تا دانشجو رو کرد به من و گفت : « مثل اينکه واضعش از دوستان شما بوده ؟اسم واقعيش به فارسي چي ميشه ؟» آقا من رو ميگي ٬تا آسمون هفتم رفتم و برگشتم! و با افتخار گفتم: « خوارزمي »
انشالله نور به قبرت بباره که ما رو توي اين مملکت غريب سر بلند کردي...



........................................................................................

Tuesday, November 18, 2003

٭
قبل از پرواز٬ موقع خداحافظي٬ وقتي نوبت به اون رسيد حالتش با بقيه فرق داشت ٬ ديگرون همه شاد بودند اما تو صورت اون فقط غم بود .از روزي که اومدم غمش با من مونده ٬تا حالا دلم به اين گرم بود که هنور تو هستي و طبق معمول اگرجائي کارش گير کنه تو رو داره و ازت کمک مي خواد اما حالا که تو هم اومدي دوباره اين غم برگشته و قيافه غمگينش همش ميادجلوي چشم ام . راستي حالا که تو نيستي...
Cannibal براي بار هزارم فرضيه۴دسته بودن آدمهاش رو براي کي تعريف مي کنه؟
حالا که نيستي اون سواد انگليسي و لغتهاي قلنبه سلمبه شکسپيري اش رو به رخ کي ميکشه ؟
حالا که نيستي اون با کي سر تلفظ بريتيش Media شاخ به شاخ ميشه و الم شنگه به پا ميکنه ؟
حالا که نيستي اون با کي شبها ميره فرحزاد و تريپ حشيشي قليون ميکشه؟
حالا که نيستي کيه که برات کلاس بگذاره و جلوي همه دکتر ٬دکتر صدات کنه ؟
حالا که نيستي وقتي دوباره يه شاه تيکه توپ رو سر جردن فراري ميده ٬ کيه که بخواد از شيشه ماشين پرتش کنه پايين ؟
حالا که نيستي توي جنگل تهرون اون بجاي خونه شماره ۱۱۰ ٬ که خونه اميدش بود ٬ کجا ميره که گپي بزنه و درد دلي بکنه و بخنده...؟



........................................................................................

Saturday, November 15, 2003

٭
چند وقت پيش رفته بودم Fnac فروشگاه معروف مولتي مدياي فرانسه ٬ اگه از قسمت Notebook هاش که قيمتهاش اشک من رو در اورد بگذريم ٬ چرخ زدن توي قسمت کتابش خيلي برام لذت بخش بود.
اولين چيزي که نظرم رو جلب کرد اين بود که ديدم ماشالله شهبانو فرح پهلوي عجب گرد و خاکي کرده با کتاب خاطراتش . به قول ناشرش « روايتي تاثربرانگيز از همسر آخرين امپراطور! ايران که پس از ۲۵ سال سکوت را شکست و زبان به سخن گشود» .
کتاب پر حجميه و عکسهاي جالبي داره از دوران کودکي تا تحصيل در فرانسه و ...تا جشن تولد ۶۰ سالگيش با بچه ها ونوه ها در منزلش (گرينويچ - کانکتيکات)
البته براي خريدنش زياد عجله نکنيد چون حتما به زودي با يه ترجمه پر از پا نوشتهايي که سعي در کوبيدن حرفهاي نويسنده داره مياد رو پيشخون کتابفروشيهاي تهران !
دومين چيزي که در مورد ايران پيدا کردم ٬کميک استريپهاي «پرسپوليس» خانم مرجانه ساتراپي بود .والا اين خانوم ساتراپي با اين کتابهاش بدجوري داره ريشه به تيشه آبروي ما ايرانيها ميزنه . براي اونهايي که با محتواي اين کتابها آشنا نيستند بگم که اين کميک استريپ ها داستانهاي يه خانواده رو در ايران در سالهاي اول انقلاب روايت ميکنه مثلا يکي از کتابها با اشغال سفارت آمريکا آغاز ميشه . با اينکه مطالبش حقيقت محضه اما نقاشهاي سياه و سفيد ٬سياهيها رو دوبرابر نشون ميده و تاثير بدي روي ديد فرانسوي ها نسبت به فضاي کنوني ايران ميگذاره البته اين فقط نظر منه که شايد متفاوت با نظر ديگرون باشه .
ضمنا ميان اونهمه راهنماي مسافرت به ترکيه و تونس که سرو ته مملکتشون دوزار نمي ارزه يه راهنماي سفر به ايران هم ديدم که باز جاي شکرش باقيه .



٭
راستي چيزي که از همه بيشتر باهاش حال کردم اين بود که مجله GEO ( که يه چيزي تو مايه هاي نشنال جئوگرافي فرانسوي هاست ) پرونده اين ماه اش رو به خليج فارس اختصاص داده و در تمامي مطالب و عکسهاش از همين لفظ استفاده کرده ٬ همينطور روي جلدش هم نوشته : Golf Persique
مثلا يه عکس خيلي جالبش ٬ برج العرب اماراته که بزرگ روش نوشته «خليج فارس ».
در آخر پرونده اش هم يه مقاله از يه استاد دانشگاه آورده و در اون براي فرانسوي ها توضيح داده که اين خليج از دوران قديم به نام فارس بوده و نه هر اسم ديگه . خدا پدرش رو بيامرزه !
خلاصه کلي حال کردم و يه ميل هم به سردبيرش زدم و از دقت نظرشون بسيار ٬بسيار تشکر کردم . والا از هموطنهاي خودمون که خيري نديديم ٬ حداقل حالا که اينها مفت ومجاني دارن برامون تبليغ مي کنند بايد يه دست مريزاد بهشون بگيم .



........................................................................................

Friday, November 14, 2003

٭
ديروز که داشتيم از دانشگاه تور با اتوبوس بر مي گشتيم به طرف ايستگاه قطار شهر ٬ وسطهاي مسير يه مرد مسن با يه پالتو رنگ و رو رفته ٬ ريش توپي جو گندمي و دماغي که از سرما قرمز شده بود سوار شد. از تريپش معلوم بود بايد دائم الخمر باشه ٬ بعد از اينکه اتوبوس دوباره راه افتاد يارو بلند شد و شروع کرد به صحبت کردن در مورد حزب کمونيست فرانسه ٬ در همين هين که داشت حرف مي زد دوتا از دخترهاي همکلاسيمون که کنار من وايستاده بودند و بي توجه بهش داشتند با هم صحبت مي کردند شروع کردند سر موضوعي خنديدن ٬ يارو که خيال کرد اينها دارند به اون مي خندنديهو اومد جلو و زد تو صورت يکي از دخترها ! بعد هم سريع تو ايستگاه بعدي پياده شد. دختره بنده خدا - که خيلي هم خانوم مهربون و نازنينيه و ترجمه اسمش به فارسي يه چيزي تو مايه هاي «سپيده» يا «سحر» ميشه - با اينکه ضربه زياد محکم نبود خيلي شوکه شده بود و يه نيم ساعتي طول کشيد تا از اين حالت بيرون بياد .
حالا جالبه که دوست پسرش هم يک کم اونورتر وايساده بود و ماجرا رو ديد اما هيچي نگفت و حتي وقتي پياده شديم شروع کرد به شوخي کردن و خنديدن به اين موضوع !
به قول پژمان ٬ تف به غيرتت بياد پسر !!
جلوي چشم آدم دوست دخترش رو بزنند بعد آدم هيچي نگه ؟!بابا ايوالله به تو !



........................................................................................

Thursday, November 13, 2003

٭
با رفتن دنتيست ٬ ديگه هيچکدوم از آدماي توي اين عکس ايران نيستند .عليداد به هند ٬ دنتيست به توکيو ٬ مخلصتون به فرانسه ٬ پژمان به امارات و صفا به آمريکا پرواز کردند و تنها آرزوشون اينه که مثل اون شب تابستوني در فرحزاد ٬باز دور هم جمع بشن.





........................................................................................

Wednesday, November 12, 2003

٭
دعا هاي روز تولد :

* خدايا دلهاي دختران اوکرايني را به دلهاي پسران ايراني نزديک بفرما!

* خدايا اون يخچال-فريز فسقلي رو که توي سوپر مارکتCarefour ديدم به ما عطا بفرما!

* خدايا راديو ضبط اين دختر مراکشيه (همسايه روبروئيم تو خوابگاه ) را که صبح تا شب روشنه خورد و خاکشير بفرما!

* خدايا به ‌Boney M به خاطر اجراي دوباره Daddy Cool عمر با عزت عطا بفرما!

* خدايا ما رو از داشتن اون CDMan که MP3 هم مي خونه و توي فروشگاه DARTY ديدم محروم نفرما!

* خدايا تمامي دعا هاي ما را در اين روز تولدي اجابت بفرما!

آمين.



........................................................................................

Monday, November 10, 2003

٭
فردا اينجا تعطيله ( نمي دونم براي چي ٬ حتي از دوتا فرانسوي هم که پرسيدم يادشون نبود چرا تعطيله !) و من نمي تونم Connect بشم ٬ پس فردا هم تولدمه و جلو جلو دوستان تبريکات رو شروع کردند و من رو شرمنده . .
الان دومين ساليه که تولدم رو خارج جشن مي گيرم اما حد اقل پارسال تويFoodCourt سيتي سنتر شارژه با پژمان تولدم رو جشن گرفتم اما امسال ... پس به عنوان تنها دانشجوي ايراني دانشگاه ۱۴۰۰۰ نفري اورلئان که بيشتر از دو ماهه که با يه ايراني رودررو حرف نزده اين تبريکات واقعا مي چسبه و از اين بابت از همتون متشکرم .
امسال ميخوام با پابليش کردن مطلبي که از همه بيشتر دوستش دارم به خودم يه هديه تولد بدم اون هم يکي از نوشته هامه که زمستون سال ۱۳۸۰ نوشتم اون روزها تازه ليسانسم رو گرفته بودم و مي خواستم کارهاي فرانسه اومدن رو شروع کنم يادمه که تمام هفته به کتاب خوندن و کلاس زبان رفتن مي گذشت ٬ شبها توي درکه و آخر هفته هم توي ديزين و شمشک و دربندسر ! يه فراغت و آزادي ذهني داشتم که الان بعد از دوسال دوباره دارم به دستش مي آرم . پس به ياد اون روزها :
٭ کی ميتونه ؟

کی می تونه سر صبحونه مربای تمشک و توت فرنگی رو با هم بخوره؟
من من ِ کله گنده
کی می تونه از سـَر ملا صدرا با سرعت 120 تا بپيچه تو چمران؟
من من ِ کله گنده
کی می تونه شب جمعه ، مجردی بره تو گلستان ؟
من من ِ کله گنده
کی می تونه توی رقص تکنو، عقرب و برزيلی رو با هم بزنه؟
من من ِ کله گنده
کی می تونه يه ديکته فرانسه رو بدون غلط بنويسه؟
من من ِ کله گنده
کی می تونه "Gigi d`agostino " و" Sara Brightman " رو با هم گوش کنه؟
من من ِ کله گنده
کی می تونه د َم ِ در پيتزا الوند ماشين رو 180 بچرخونه؟
من من ِ کله گنده
کی می تونه Commandos3 رو تا مرحله هشتم اش بره؟
من من ِ کله گنده
کی ميتونه تو برف ِ نکوبيده از سر ِ قله تا پايين اسکی کنه؟
من من ِ کله گنده
کی ميتونه با يه پـُـک تمام زغالهای سر قليون رو سرخ کنه؟
من من ِ کله گنده
کی ميتونه 3 بارتوی يه روز فيلم " لئون " رو ببينه؟
من من ِ کله گنده
کی ميتونه تو فرحزاد نيم کيلو باقالی رو ايکی ثانيه ای بخوره؟
من من ِ کله گنده
کی ميتونه MP3 رو ساعتی 12 Meg دانـلـود کنه؟
من من ِ کله گنده
کی ميتونه از ايستگاه 7 توچال تا شهرستونک رو پياده بره؟
من من ِ کله گنده
کی ميتونه تـِــررر بزنه به شعر سيلوراستاين ؟!
من من ِ کله گنده



........................................................................................

Thursday, November 06, 2003

٭
واون الان دو ساله شده امروز روز تولد وبلاگمه .
الان ياد اون روزي مي افتم که دربدر دنبال ويندوز ۲۰۰۰يا me بودم تا بتونم باهاش Unicode بنويسم و بعد از ظهر يه نسخه Windows2000pro گير اوردم وتا آخر شب اونقدر باهاش سرو کله زدم تا اينکه ۲۰مين وبلاگ فارسي متولد شد.
يادته اون شب که ازت سراغ ويندوز me رو گرفتم کلي وبلاگ نوشتن رو کوبيدي ٬ اما خودت دو هفته بعد وبلاگت رو راه انداختي؟!!
همونطور که ليدي منتقد يادم انداخت ٬ پارسال اين موقع پيش يژمان ٬دبي بودم و الان مي بينم چه شانسي اوردم که اونجا کار گير نياوردم ٬ وگرنه هرگز پام به اروپا نمي رسيد.
البته ۱۰ روزي که اونحا بودم کلي بهم خوش گذشت ٬پژمان و طاها هم با مهمان نوازي و مهربونيشون نگذاشتند بهم سخت بگذره ياد دست پخت پژمان و آتيش بازي ها و رقص نور ليزر کنار پل قرهود و آهنگ« لوبه گا »ي ماشين طاها توي تاريکي شب ساحل ممزر و جميرا بخير .



........................................................................................

Wednesday, November 05, 2003

٭
به اون بزرگترهائي که در چند سال اخير هي ميگن : «آقا عجب دور و زمونه اي شده تو خيابون دختر رو از پسر نمي شه تشخيص داد »
بگم که لطفا يه تک پا تشريف بياريد اورلئان تا باور کنيد که خيلي مونده که اين حرفها رو درمورد مملکت خودموم بگيم.
پسر هاي اينجا خوشگل که هستند هيچ ٬ ابروهاشون رو هم که برميدارند اونم هيچ ٬ گوشواره نگين دار هم که به هردو گوششون مي اندازند...
ديگه هيچي ديگه بگيد اينجا «اتو پياي» قزوينه ديگه !!



٭
باز هم شهر تور
شهر تور توي همون استاني قرار داره که اورلئان مرکزشه ٬يعني استان مرکزي فرانسه ( بقول اورلئاني ها قلب فرانسه ) ووسعتش تقريبا درست اندازه اورلئانه ٬ اما ثروتمند تره واين مورد کاملا از سرو وضع مردم ٬ مغازه ها و حتي ايستگاه قطارش مشخص و معلومه ضمنا به يک دليل و توجيه هواشناسي که من نمي دونم دقيقا چيه با اينکه تور حداقل ۲۰۰ کيلومتر از دريا دوره اما يا هميشه اونجا داره بارون مياد يا تازه بارون قطع شده ٬ بقول يکي از بچه هاي کلاسمون که اهل« شاتورو »يکي ديگه از شهرهاي استان مرکزيه (زادگاه ژرار دو پارديو ) :
«کسي تا حالا روي پياده رو هاي خشک تور راه نرفته !»
ضمنا ميگن يه رستوران ايراني هم توي مرکز شهره که خيلي دوست دارم بهش سر بزنم اما متاسفانه ساعت تعطيلي کلاسهامون به زمان حرکت ترن خيلي نزديکه و بايد از دانشگاه تندي بپريم بياييم ايستگاه قطار و فرصت گشت وگذار توي شهر رو نداريم.راستي ايندفعه که رفته بوديم تور توي ايستگاه قطار بالاخره تمثال مبارک جناب TGV(ترن فوق سريع ) رو زيارت کرديم ٬موقعي که دوستم داشت اون رو بهم نشون مي داد غرور توي صدا و چشمهاش موج مي زد . واقعا افتخار فرانسه هم هست ٬ ترني با سرعت حداقل۲۰۰ کياومتر دزساعت که پاريس- مارسي (يه چيزي تو مايه هاي تهران-شيراز ) رو ۷ساعته طي ميکنه .
( باز ياد اتوبوسهاي ميدون آرژانتين افتادم ٬ بپر بالا داداش که فردا ظهر دم دروازه قرآنيم !)



........................................................................................

Tuesday, November 04, 2003

٭
پنج شنبه اي که براي کلاسهام با قطار رفتم بودم به شهر تور ٬ نزديک بود شوخي شوخي به يه مسافرت اجباري دور فرانسه برم .
جريان از اين قرار بود که فروشنده بليط به جاي اينکه طبق معمول يه بليط اورلئان- تور بده يه بليط اورلئان- سنت نازار فروخت و من بايد نزديکيهاي تور پياده ميشدم و يه قطارديگه به مقصد تور رو سوار ميشدم. خلاصه اش اينکه من پياده نشدم و قطار هم به حرکتش ادامه داد .باز حالا خوب شد زود فهميدم و از کنترلچي قطار قضيه رو پرسيدم و اون بهم گفت بايد ايستگاه بعدي پياده بشم و برگردم وگرنه بعد از زيارت درياي خزر و خليج فارس يه تني هم توي اقيانوس اطلس شمالي به آب مي زديم !



........................................................................................

Friday, October 31, 2003

٭
الان وقت استراحت کلاس «آشنائي با نرم افرارهاي آماري » توي سالن انفورماتيک دانشگاه توره .
الان که استاد اومد سر کلاس جلوي ۴۰ تا دانشجو با تعجب گفت :
«شنيدم يه ايراني بين شماهاست !!؟»
گاو پيشوني سفيد!!
بعد هم به عنوان داده هاي نمونه از اسم هاي ايران و فرانسه و انگليس استفاده کرد .(چه ترکيب جالبي)



........................................................................................

Wednesday, October 29, 2003

٭
اين روزها وقت با پدرم تلفني صحبت مي کنم حرف کم ميارم يعني نمي دونم چي بهش بگم ٬ به پدري که اگه کمکهاش نبود من تا امامزاده داوود هم نمي تونستم برم چه برسه به اروپا چي مي تونم بگم ؟
بعضي اوقات کلمات نمي تونند احساسات واقعي ما رو بيان کنند.
پس فقط مي تونم خيلي ساده بگم:
پدر جان متشکرم !



........................................................................................

Tuesday, October 28, 2003

٭
اونقدر فکرم مشغول کنفرانسها و سمينارها است که ديشب خواب ديدم دارم با Power point و کلي بند وبساط در مورد IUD کنفرانس ميدم!!



٭
اين روزها هوا اينجا بد جوري سرد شده بلا نسبت سگ رو هم بزني از لونه اش بيرون نمياد !اما باز تعجب من رو داشته باشيد وقتي صبح سحر که ميام کتابخونه دانشکده مي بينم کيپ تا کيپ آدم نشسته !؟
ميز صندلي هاي اين کتابخانه دانشکده ما که معماري خيلي جالبي هم داره بين قفسه هاي کتابها قرار گرفته (مثل تمام کتابخانه هاي دنيا و برخلاف تمام کابخانه هاي ايران !) و دانشجو هر لحظه که لازم بدونه بلند ميشه و به کتابي که احتياج داره رجوع مي کنه .واقعا سيستم بسته کتابخانه که توي ايران اغلب اوقات اجرا ميشه به چه دردي مي خوره ؟فقط براي جلوگيري از سرقت کتابها ؟!



........................................................................................

Monday, October 27, 2003

٭
وقايع اتفاقيه فرنگ !
امروز با مليجک کمي تراموا سواري نموديم ٬مايه انبساط خاطرمان شد.اسبابي است بغايت عجيب که خلق الله را بي اسب و گاريچي راه مي برد! از صدراعظم پرسيديم پس چطور حرکت مي کند؟ مردک جواب داد با قوه کهربا ؟!
آخر اين سنگ کهرباي مليجک که جز يک مشت پشم و کرک را به خود نمي گيرد چطور مي تواند چنين اسباب عظمائي را تکان دهد ؟! احوالات مملکتي که به دست چنين وزيرناداني با شد ٬ به کجا مي انجامد ؟ الله و اعلم !!



........................................................................................

Saturday, October 25, 2003

٭
اين مطلب جديدت که نوشت بودي رفتي شمال من رو ياد اين چند بار آخري که رفتيم شمال انداخت
٬ياد جاده هراز و تونلهاش و عقربه کيلومتر شمار که با « من بميرم تو بميري »! هم از ۱۰۰تا پايين تر نمي اومد.
ياد بابلسر و خوابگاه نواب دانشگاه مازندران که Cannibal برامون گرفته بود ومصداق بارز « دريا زير پاي شماست » بود.
ياد خزرشهر و آقاي صفر زاده ( درست نوشتم ؟)
ياد هتل نارنجستان و اون ساحل کوچک پله پله اش و موجهائي که آدمهاي داغ نشسته روي پله اول رو خيس مي کردند ياد ٬بستني ۵۰۰ تومني اش و تلفن به آتلانتا از مرکز خريدش .
ياد جاده کناره از نورو ايزد شهرو آکام شهر و دريا کنارو آرام شهرو خانه دريا (واي خانه دريا) و فريدونکنار وبابلسر و کوروش يغمائي که توي اين مسير در تاريکي فرياد مي زد
« بهار از دستهاي من پر زدو رفت ٬ گل يخ توي دلم جوونه کرده
توي اتاقم دارم از تنهائي آتيش مي گيرم ٬ اي شکوفه توي اين زمونه کرده ... »
( که اين تيکه آخرش بد جوري وصف اين روزهاي منه )
ياد صداي جيغ Tack-off توي سکوت شب روبروي « ستاد نيروي انتظامي بابلسر »!
ياد رستوران وارش و آفتابگير Pamela Anderson !
ياد علي جانباز اون شب که رفتيم در خونه اش و از خوشحالي ديدن مشتريان ثابتش با همه مون دو سه سري ماچ و بوسه کرد!( راستي اون خطهائي که اونشب روي گلگير سمت راست انداختي با واکس درست کردي ؟)
يادساحل محمو آباد و ماالشعير باواريا و آب آلبالو تکدانه و...
ياد ويار ! نصف شبي بچه ها براي خوردن ميرزا قاسمي و اون رستوران آذري که ساعت ۱ شب برامون ميرزا قاسمي درست کرد !
ياد بازار محمود آباد توي اون بعد از ظهر تابستان که تنها مشترياش ما بوديم و حتي يادمه چي خريديم : ران و سينه بي استخوان مرغ ٬ برنج ٬سيخ ٬فلفل سبز ٬ نوشابه ٬ چيپس ٬ هندوانه ٬کبريت و زغال ( که دوبسته خريديم ) و جوجه کبابي که درست کرديم وقليوني که پشت بندش زديم .
ياد جاده هراز موقع برگشتن که اول با « اگه يادش بره که وعده با من داره ٬ واي واي واي »! شروع شد و با Trance Music تموم شد !
ياد رستوران برف چال پلور که مشترياش فقط ما و علي رضا عصار و فواد حجازي با خانواده هاشون بو ديم .
ياد اون موقع شب که رسيديم تهران و سر جردن٬ الهيه يک دوشيزه موطلائي رو ديديم که چند تا ماشين وايساده بودند داشتند سرش با هم جر و بحث مي کردند !!
راستي يادته ؟... « اشکم دونه دونه از ديده روونه دلم ميگيره بهونه......



........................................................................................

Friday, October 24, 2003

٭
يکي از راههاي ارتباط استاد و دانشجو در اينجا اينه که اساتيد e-mail همه دانشجو ها رو مي دونند و از اين طريق هم بهشون دسترسي دارند .مثلا ديروز استاد بازارهاي مالي ميل زده بود که « اون جزوه سبزه که دفعه قبل بهتون دادم جلسه آينده با خودتون بياريد »
البته اين ارتباط از اين بابت خيلي خوبه ٬اما ميترسم يکهو يک روز ميل بزنه بگه « راستي يادم رفت بهتون بگم که فردا امتحان داريد خودتون رو آماده کنيد.»!!
البته احتمالات ديگه اي هم ميشه براي اين ارتباط در نظر گرفت مثلا :
« آهاي دنيس! ديگه حق نداري بري پشت سر اين دختر اکراينيه بشيني ٬ ناسلامتي دارم درس ميدم اما تو همش حواست به سر و سينه اين دختره است بار آخرت باشه ها!»
يا
« مادمازل ژانيس يه سوالي سر کلاس پرسيدي که نتونستم خوب بهت جواب بدم لطفا فردا وقت نهار بيا تو اتاقم توي يک محيط ساکت و آروم! بشينيم مسئله رو با هم حل وفصل کنيم »!



........................................................................................

Thursday, October 23, 2003

٭
داشتم روي يه تحقيق که کمي با نظريه Fuzzy Logic (بچه هاي مهندسي برق احتمالا با اين نظريه بيشتر آشنا هستند) ارتباط داره کار مي کردم گفتم يه سري به Home Page واضع اين نظريه که از قبل مي دونستم يک ايراني به نام پروفسور لطفي علي زاده است برنم .حقيقتا از اين همه افتخارات از جمله دکترا هاي افتخاري ٬مدال ها٬ تقديرها ... شگفت زده شدم يعني تنها افتخاري که در کلکسيون پروفسور کمه جايزه نوبله ٬واقعا مايه سر بلندي همه ايرانيها هستند.
جالبه که بسياري از تقدير ها هم از طرف IEEE انجام گرفته !پس براي چي IEEE با وجود داشتن چنين عضو برجسته اي ايران رو تحريم کرده ؟




........................................................................................

Wednesday, October 22, 2003

٭
اگه اين سمينار ها فرصت نفس کشيدن بهم بدهند انشاالله يه راهنماي ادامه تحصيل در فرانسه درست مي کنم و ميگذارم اينجا.اما تا اون موقع دو مورد رو ياد آوري کنم که :
۱- سفارت فرانسه فقط براي مقطع بالا تر از ليسانس ويزا صادر ميکنه يعني تا ليسانس نگرفتيد نمي تونيد براي تحصيل اقدام کنيد .
۲ - اين راهنما فقط در مورد رشته هاي غير پزشکي خواهد بود٬ چون کلا مبحث رشته هاي پزشکي وتخصصي پيراپزشکي با رشته هاي ديگه فرق ميکنه و من متا سفانه از اون چيزي نميدونم.



٭
اتاق من يه چيزي توي همين مايه هاست اما بدبختانه چون تک نفره است بنا بر اين همچين هم اتاقي هائي هم متاسفانه نمي تونم داشته باشم.





٭
اونقدر پايبند خانه دانشجو شدم و از عرشه اش بالا پايين رفتم (آخه ساختمونش عين کشتي مي مونه)تا توي خوابگاههاي نادر و محدود دانشگاه يک اتاق ۳*۴ به ما دادند ٬ روزي که کليد اتاق رو گرفتم انگار کليد کاخ اليزه رو بهم دادند! هي مي خواستم از اتاق برم بيرون و دوباره کليد بندازم بيام تو! اين معضل مسکن عجب مشکل مهمي بود ما تا حالا نفهميده بوديم .هي اين وزير مسکن و شهر سازي مي اومد توي تلويزيون از ّفيروش ميتري مسکن با وام بانگي! ّ صحبت مي کرد ما خوش و خرم توي خونه بابا نشسته بوديم هيچ فکر نمي کرديم براي يک اتاق ۱۲ متري بايد اينهمه سگ دو بزنيم.
خوابگاه هاي دانشگاه ۳ تا ساختمونه که مثل خود دانشگاه وسط يه جنگل بلوط ساخته شده . و هر کدوم از هم ۱۰۰ متر فاصله دارند ولامپهاي نئون مشخص کننده بالاي هر خوابگاه ٬يکي از رنگهاي پرچم فرانسه است و اوني که من توش هستم رنگش قرمزه ( امير قويدل نفهمه !)
در اصلي خوابگاه با توجه به دسته کليدي که به ساکنين خوبگاه داده شده خودبخود هنگام ورودشون باز مي شه و احتياج به نگهبان بد اخم و ّ آقا شما با کي کارداريد ّ! نداره .
محيط داخل خوابگاه هم خيلي دوستانه است و همه ٬ چه همديگه رو بشناسند يا نه بهم سلام مي کنند و جالبه که هميشه دختر ها در سلام دادن پيش قدم هستند. يکي از مسائل جالب توي خوابگاه حوله حمامه ! حمامهاي هر راهرو در ابتداي اون قرار داره ويک رقابت محسوس در مورد زيبائي حوله حمامها وجود داره و صبح ها همه خواهران محترم در حال دفيله رفتن توي راهرو با ربدوشامبر هاي رنگ و وارنگ که رنگش با حوله اي که دور سرشون بستن ست شده هستند .« عافيت باشه ! »



........................................................................................

Tuesday, October 21, 2003

٭
اين دانشگاه ما در ضمينه خوابگاه خيلي از دانشگاه هاي ايران عقبتره ٬ مثلا اينجا ۱۲۰۰۰ تا دانشجو داره درحالي که خوابگاه هاش فقط گنجايش ۴۰۰۰ نفر رو داره اما توي خوابگاه هاي همين دانشگاه علامه خودمون ٬حداقل ۵٬۶ برابر تعداد دانشجويان درحال تحصيل دارند زندگي مي کنند!! که اين ساکنين خوابگاه به گروههاي زير تقسيم ميشوند:

۳۰درصد - دانشجويان در حال تسويه حساب با دانشگاه هستند.

۳۰ درصد - دانشجوياني که کار تسويه حسابشون در مرحله مهر نهاد مقام معظم رهبري در دانشگاه گير کرده .( چون اين دفتر فقط سالي يک بار باز ميشه و بديهيه که بايد با اين دفتر هم تسويه حساب انجام بگيره )!

۱۰ درصد - دانشجوياني که تسويه حساب کرده اند اما هنوز قايمکي به خوابگاه رفت و آمد مي کنند که تا کي بشه در حالي که تن ماهي و تخم مرغ و خيار شور (اين غذاي ملي خوابگاه هاي ايران ! ) به دست در حال ورود به خوابگاه هستند نگهبان خوابگاه بهشون گير بده و کارت دانشجوئي رو ازشون طلب کنه...

۱۵ تا ۲۰ درصد - دانشجويان شاغل به تحصيل در دانشگاه !



........................................................................................

Thursday, October 16, 2003

٭
امروز که از خواب بيدار شدم بدجوري بغض گلوم رو گرفته بود٬ تا بحال اينجوري نشده بوذم .با خودن مي گفتم : آخه مگه ميشه ٬ مگه مي شه من توي مراسم عروسي قديمي ترين دوستم نباشم ولباس دامادي رو به تنش نبينم ؟دوستي که با هاش بزرگ شدم ... ياد بچگيهامون افتادم ياد کوچه مون ياد برف بازي ها و ياد جشن تولد ها...با هم مدرسه رفتن با هم ديپلم گرفتن و باهم گواهينامه گرفتن ...و همينجوري ۲۰ سال از رفاقتمون گذشت ٬ فکرشو بکن ۲۰ سال براي خودش يک عمر . حالا روزي رو که انتظارش رو داشتي رسيد اما من نيستم تا جشن آغاز با هم بودن تو وشيوا رو ببينم .بابا نا سلامتي قرار بود ما ساقدوشت باشيم ٬ يا حداقل راننده ماشين عروس ٬يعني ما لايق اين هم نبوديم ؟
خيلي وقته که يک بسته بزرگ شکلات با خودم دارم که هنوز بازش نکردم مي خوام امشب برم کنار درياچه کوچولوي وسط دانشگاه بشينم و به افتخار عروسي شما دوتا دهنم رو شيرين کنم ٬اما نيمکت هاي سرد بتني کنار دريا چه کجا و غوغا و گرماي امشب پارکينگ خونه تون کجا ؟
فرشاد جان ! الان دارم به عکست روي کارت دعوت عروسي که برام ميل کردي نيگاه مي کنم ( آخه پرينتش کردم زدم جلوي ميز مطالعه ام ) و به خنده ات توي عکس ٬ ان شاالله هميشه مستدام باشه .



........................................................................................

Thursday, October 09, 2003

٭
خانه پيدا کردم اما.....
کو..م پاره است .



........................................................................................

Monday, October 06, 2003

٭
ديشب شبکه M6 گير داده بود که چرا بريتني وقتي ميگه LOVE زبونش رو مي زنه به لب بالاش ؟!!
بابا مگه شما فضوليد ؟ شايد نقص مادرزادي باشه ٬ شايد لب شکري بوده عملش کردن اينجوري شده ...شايد...!!





........................................................................................

Sunday, October 05, 2003

٭
خدا پدر ادبيات رو بيامرزه که اگه نبود من چطور مي تونستم با دختري از جمهوري دومينيکن و مارتينيک ! ارتباط برقرار کنم ؟ جز اينکه صد سال تنهائي مارکز رو با هم دوره کنيم و از ياد آوري مشترک دلاور مرديهاي سرهنگ « آئورليانو بوئنديتا » به وجد بيا ييم ؟
يا با ديميتري اون پسر روس ٬ تک تک شخصيتهاي دن آرام شولوخوف و جنگ وصلح تولستوي رو دوره کنيم و با هم صحنه هاي باغ آلبالو چخوف رو به خاطر بياريم هرچند که کلمه «آلبالو » به فرانسوي يادمون نياد !



٭
راستي مي دونستيد روسها حلقه ازدواج رو مي اندازند دست راستشون ؟
البته اميدوارم اهالي مارتينيک هم اينکار رو نکنند چون...!!



٭
الان که داشتم مي اومدم به اين Cyber café به خاطر سرما (دماي هوا ۵ درجه بالاي صفره ) يک پوليور يوشيدم با يک کاپشن اسکي و تازه در تمام طول مسير هم داشتم سگ لرز ! مي زدم ٬ حالا وضعيت من رو با اين سرووضع تصور کنيد وقتي ديدم يه مادمازل که سگش رو اورده بود بيرون هواخوري ٬فقط يه پوليور پوشيده با ميني ژوپ و چکمه ٬ همين !!!



........................................................................................

Saturday, October 04, 2003

٭
وبلاگ عزيزم عاشقانه دوستت دارم .
نازنينم اين روزها تنها تو شاهد اين مدعا هستي که من همون امير شوخ و شنگم و هنوز مشکلات خردم نکرده .



٭
راه قدس از کربلا مي گذرد اما مثل اينکه بدبختانه راه راونا از اورلئان نمي گذرد !



........................................................................................

Friday, October 03, 2003

٭
امروز سر کلاس« تاريخ مديريت »دختر لبناني که کنارم نشسته بود( بايد بگم دختر فرانسوي ٬چون طرف٬ ۲۰ ساله که با خانواده اش فرانسه زندگي مي کنه ) به يه نکته اي اشاره کرد که تا نيم ساعت بعدش داشتم مي خنديدم .
دفترم رو از راست شروع کردم و دارم مي رم جلو يعني متن رو از چپ به راست و به فرانسه مي نويسم اما صفحات دفترم رو مثل فارسي دارم از سمت راست مي رم جلو !!
بابا چيکار کنيم ٬ ۱۶ سال همه درس ها و کارامون از راست به چپ بوده ديگه.قبول کنيد سخته .



٭
روي در وديوار دانشگاه شهر تور (Tours) يک پوستر منع استعمال دخانيات زدند و روش خيلي لوس ! نوشته اند : دانشگاه با سيگار چيز خوبي نمي شه !
ظريفي هم کنارش نوشته :
«پس به نظر شما با گه ! چيز خوبي مي شه ؟»!!
--------------------------------------------
البته فکر کنم به خاطر ترجمه متن اصلي ٬ يه مقدار از زيبائي جمله گرفته شد .



........................................................................................

Thursday, October 02, 2003

٭
امروز که رسما آغاز کلاسها بود دانسينگ Cow girl توي مرکز شهر با کارت دانشجوئي ۹۰ درصد تخفيف مي داد اما با اين اوضاع و احوال ٬ آخه حالي به آدم مي مونه ؟ نه والا !
احوالي به آدم مي مونه ؟ نه بلا!
پس من هم بي خيال شدم ونرفتم.



٭
اين ضرب المثل «خر» زايد و «بز» از در در آيد والخ .. رو شنيدين؟ اين همون بلا هائيه که داره همزمان سر من مي يآد :
-هفته اي دوبار بايد برم ۱۲۰ کيلومتر اونورتر يعني شهر تور وبرگردم .
- خونه هنوز پيدا نکردم .
- نوددرصدد بچه هاي کلاسمون فرانسوي اند و چهار ٬ پنج نفر که خارجي اند هم حداقل ۲سال تو فرانسه بودن و تو توي همچين محيطي بايد عين بلبل هم فرانسه حرف بزني .
- يکي هم نيست چهار کلمه باهاش فارسي اختلاط کنم.
- ...



........................................................................................

Wednesday, October 01, 2003

٭
آقا ما در دوستيمون با اين هم دانشگاهي آلماني تجديد نظر کرديم! تمام . آخه يه آدم چقدر مي تونه سوتي باشه !؟!
چند روز پيش با هم رفته بوديم مرکز شهر يه چرخي بزنيم . گفتش « من خيلي دوست دارم دست پخت اين آشپز هاي فرانسوي رو امتحان کنم . بيا بريم يه رستوران توپ شام بخوريم» گفتم باشه . رفتيم به يه خيابون معروف اورلئان که از سر تا ته اش رستورانه و تا وسط خيابون ميز و صندلي چيدن . با مقايسه قيمت منو هاي هر رستوران يکي رو که هم قيمت هاش مناسب بود هم منوش پر و پيمون بود انتخاب کرديم .
غذا رو که سفارش داديم پيشخدمت که دختر با نمکي هم بود پرسيد :نوشيدني چي ميل داريد . اين دوست ما هم که مثل اينکه بد جوري تو کف بود گفت : شراب فرانسوي . دختره هم رفت و با يه بطري بزرگ شراب برگشت و با اون مراسم جالب ٬خيلي ما هرانه در بطري رو باز کرد و تا دو بار گيلاس دوست ما رو پر کرد . بعد از اينکه دختره رفت تازه اين دوست ما يادش افتاد که فردا صبح يه امتحان خيلي مهم داره و زود بايد بيدار شه و بره سر جلسه !! زرشکککککک
بهش گفتم :پس چطور زودتر يادت نيومد؟ .گفت : آخه اين شراب تو آلمان خيلي گرونه من هم وقتي تو منو با اين قيمت ديدمش همه چيز يادم رفت ! بابا انيشتين !!
بعد هم گفت من ديگه نمي خورم بقيه اش رو با خودم مي برم .
اما همونطور که حدس مي زدم اين کار از نظر صاحب رستوران يه توهين بود و وقتي اين قضيه بردن بطري رو به پيشخدمت گفتيم ٬ دختره لبخند از لبش پريد و گفت : مطمئن نيستم بتونيد اين کار رو بکنيد! و يه جوري به اين دوست ما نگاه کرد که يعني تو ديگه چه جوادي هستي ! آخرش صاحب رستوران اومد و در بطري و بست و داد دست دوستمون و خلا صه با کلي خجالت و يک بطري شراب نيمه پر از رستوران اومديم بيرون .
خداداد واقعا تو حق داشتي که اون شب تو فرودگاه به من گفتي :« اين آلماني ها خيلي دهاتي اند »



........................................................................................

Tuesday, September 30, 2003

٭
درست روبروي دانشکده علوم دارند يه کتاخانه مي سازند .اينجا همه دانشکده ها کتابخانه اختصاصي دارند الا دانشکده علوم ٬ چيزي که براي من عجيبه سکوت و آرامش کارگاه ساختماني اين کتابخانه است . هميشه حدود ۲۰-۳۰ نفر در اين کارگا ه در حال رفت و آمد هستند اما من نمي دونم به کف کفشهاشون پنبه بسته اند يا با ايما واشاره با هم حرف مي زنند که هيچ صدائي از اونها شنيده نمي شه ! حتي هيچ کس نيست که با صدا نکره اش دادبزنه :« گزنفر ! ايلده اون کيسه سيمان رو پرت کن بالا »!!



٭
زندگي شايد
بودن زير سقفي باشد
يا رفتن هر روزه جواني به «خانه دانشجو »
براي يافتن سقفي براي زندگي
وتحمل کردن لبخند مادمازل مارتين
که مي گويد : Bon Chance!

*

آن سنگالي خانه دارد
آن بورکينا فاسوئي خانه دارد
تانگ )آن پسر چيني که هرروز اتاقم را تميز مي کند ( هم خانه دارد
راستي توله سگ خانم شاربونيه هم خانه دارد
و همستر )Hamster) نوه اش !

*

من خانه ندارمممم !



٭
اين جمله رو فرشاد برام فرستاده :
F.R.A.N.C.E. - Friendships Remain And Never Can End



........................................................................................

Monday, September 29, 2003

٭
-يک نوشيدني مجاني براي همه دختر هائي که با ميني ژوپ تشريف بيارند !-
والا از خودم درنياوردم روي پوستر تبليغاتي يه دانسينگ نوشته بود !!



٭
نزديکيهاي هتل يک شعبه بزرگ مکدونالد هست که روزهاي تعطيل که رستوران دانشگاه بسته است مي رم اونجا غذا مي خورم ديگه الان با يکي از پسر هاي فروشنده اونجا دوست شدم وهر موقع مي رم کلي شوخي مي کنه و هميشه مي گه چرا غذات رو همينجا نمي خوري ؟اينجا که بزرگه و هميشه جا براي نشستن هست . حقيقتش از تنها غذا خوردن تو رستوران بدم مياد ٬ براي من که عادت داشتم تقريبا هرشب با يه دسته آدم برم شام بخورم خيلي زور داره که جلوي خانواده ها و دختر ٬ پسر هاي فرانسوي که دارن با هم شوخي مي کنند و تو سر وکله هم مي زنند يک گوشه تنها بشينم و غذا بخورم . اين موقع است که واقعا مي فهمم تنهام ...
راستي اين رو هم بگم که با سيستم مديريت و نوآوريها و موفقيتهاي مکدونالد خيلي حال مي کنم .اگه بدونيد چه سيستم هزينه يابي پيچيده اي داره ٬ ما که تو حسابداري صنعتي يک کمي از اين سيستم خونديم مخمون سوت کشيد !! ضمنا اينم بگم ٬ خيلي از کساني که سنگ مخالفت با جهاني سازي رو به سينه مي زنند همو نهايي بودن که روز ۱۷ سپتامبر براي خوردن Mac Madagascar جلوي درش صف بسته بودند!





........................................................................................

Sunday, September 28, 2003

٭
روز ثبت نام دانشگاه وقتي مي خواستم هزينه ثبت نام رو پر داخت کنم پسري که داشت کارهاي ثبت نامم رو انجام مي داد گفت لطفا هزينه ثبت نام رو بريدبه قصر پرداخت کنيد. منم حاج و واج مونده بودم که قصر کجا ؟ آدرس داد و من هم قصر رو کشف کردم .
ساختمان مرکزي دانشگاه که محل استقرار رئيس دانشگاه هم هست يه قصر -Chateau که وسط يک باغ بزرگ و قديمي قرار گرفته و يک چشم انداز عالي به همه دانشگاه داره . همون موقع ياد ساختمان مرکزي دانشگاه خودمون ( مثل اينکه ديگه بايد بگم دانشگاه سابق خودمون!) سر خيابان کريمخان و اتاق محقر دکتر حبيبي رئيس دانشگاه افتادم که تازه يکبار چون به بچه هاي تحکيم وحدت اجازه گردهمايي در دانشگاه رو داده بود ٬بسيج دانشجوئي دانشگاه يک شبا نه روز اجازه نداده بود از دفترش خارج بشه و رسما حبس اش کرده بودند !!اينم از اقتدار دانشگاه !



اينهم از دانشکده سابق که با ديدنش تمام خاطرات ۴ سال تحصيل برام زنده شد:





........................................................................................

Saturday, September 27, 2003

٭
شبکه M6 يه بر نامه اي داره که شبهاي شنبه پخش ميشه و اسمش هست Absolument80 يعني کاملا ۸۰ و در مورد خواننده هاي دهه ۱۹۸۰ صحبت مي کنه ٬ کليپ هاشون رو نشون ميده و اگر هنوز زنده باشن ! ازشون دعوت ميکنه تا بيان روي صحنه آهنگهاي محبوبشون رو اجرا کنند ! واقعا يه تجليل عالي از اين خواننده ها هاست بطوري که حتي بعضي هاشون روي صحنه از تشويق حاضران در استوديو اشکشون جاري ميشه . ضمنا اين برنامه يه تجديد خاطره اي از بچگي خود منه .ياد ويدئو T5 SONY و اينکه اون روزها فکر مي کردم ويدئو داشتن بزرگترين جرم عالمه ! ياد فيلمهاي BetaMax و کليپ هاي کايلي مينوگ و الفا ويل و يوروپ و Roxett و مدونا و...
راستي ديشب اين برنامه از هريسون فورد دعوت کرده بود که بياد و کمي از خاطرات دهه ۸۰ اش بگه! آخر برنامه مجري برنامه که به چشم خواهري يه عروسک تمام عيا ره !! از هريسون فورد پرسيد که آيا فرانسه مي دونه ؟ فورد هم گفت يک کمي ٬ دختره هم که منتظر همچين فرصتي بود بهش گفت پس به من بگو ٬ دوستت دارم ! هريسون فورد هم يک لـحظه صبر کرد و توي چشم دختره زل زد و آروم گفت : Je t'aime
لازم به توضيح نيست که دختره داشت از خوشحالي پرواز مي کرد ....



........................................................................................

Friday, September 26, 2003

٭
Bon Anniversaire Monsieur HODER et merci Pour tous les amies que j'a trouvé à partir de Webloge!



٭
امروز رفته بودم مرکز شهر يه سيم کارت موبايل بخرم ٬ الان بيشتر از سه هفته است که جز چند دقيقه که با خونمون حرف زدم با هيچ کس يه جمله هم فارسي حرف نزدم دلم لک زده براي به کپ طولاني ٬ آره مي کفتم اول رفتم FranceTelecom- Orange دختري که اونجا مسئول بود کفت متاسفانه سيم کارتهامون تموم شده ٬با نهايت معذرت لطفا تشريف ببريد اون سر خيابون از اون يکي دفترمون دريافت کنيد .!
من هم بانهايت پررويي جلوي چشمش رفتم اون طرف خيابون دفتر کمپاني رقيبشون يعني SFR !! شرمنده ام آبجي مشتري رو پروندي!
اونجا همه يه سري پسر خوش تيپ و خوشرو بودن و کمتر از ۵ دقيقه سيم کا رت رو تحويلم دادن . نه صفي ،نه ۵۰۰٬۰۰۰ تومني ،نه قرعه کشي ،نه اولويتي ،نه بدقولي مخابراتي ،نه هزينه خدمات مثلا ويژه اي !! باباجان اينقدر سر اين مردم منت نکذاريد .حتي همون SMS اي که شما با ناز و افاده به مردم ايران ارائه مي کنيد ديکه داره ور مي افته وMMS-Multimedia message- داره جاش رو مي گيره .





٭
راستي امروز توي خيا بون اصلي شهر امتحان کردم هر ۵۰ قدم يه داروخانه يا بهتره بگم فروشگاه لوازم آرايش بود !! فرانسوي ها تقريبا سه برابر بقيه اروپا ئي ها لوازم آرايش مصرف مي کنند.



........................................................................................

Thursday, September 25, 2003

٭
باز اين دوست آلمانيمون سوتي داد ٬ديروز توي رستوران دانشکاه سر غذا کفت : راستي شما ايراني ها عرب هستين؟ !! چنانNon اي کفتم و چنان اخمي کردم که بنده خدا تا نيم ساعت داشت Pardon !مي کفت .
بعدا که براي يه پسر روس جريان رو تعريف کردم کلي خنديد و کفت : اينها فکر مي کنند همه مسلمون ها عرب هستند !.
به همين خاطر من هم مثل برو بچه هاي مقيم شرق آمريکا از اين به بعد ميکم ٬پرشين يا به قول اينها Pers هستم ٬تا حالا که خوب جواب داده حداقل اش اينه که اول ياد تمدن باستانيمون مي افتند.





........................................................................................

Wednesday, September 24, 2003

٭

چند روز پيش با دوست آلمانيم که داره مترجمي زبان فرانسه مي خونه صحبت مي کرديم ديدم هي داره لهجه فرانسوي ها رو موقع تلفظ اسامي خاص و کشور ها مسخره مي کنه . حالا من خودم زياد خاطرخواه زبان فرانسه نيستم اما لجم در اومده بود مي خواستم بهش بکم اين زبان فرانسه هرچي باشه از زبان شما بهتره که وقتي حرف مي زنيد انکار يه زيپ داره تو حلقتون باز و بسته مي شه !!
البته براي اينکه خداداد جان زياد ناراحت نشن بکم که اين دوست ما اهل هانوفر و هيچ ربطي هم به روستوک نداره!



........................................................................................

Tuesday, September 23, 2003

٭
وضعيت اين روزهاي دنتيست درست مثل وضعيت پارسال من ميمونه يعني همه رو راهي کرده و خودش تنها مونده و...
علي رضا من درکت ميکنم و مي خوام تمامي سعي و کوششت رو بکار ببري ٬بقيش با خداست .
جداْ در مقابل تمام حرفها ت و روحيه اي که قبل از رفتن به من دادي٬ من چيزي ندارم بهت بکم جز اينکه : موفق باشي .



٭
به خشکي سانس دردسرهامون کم بود اينهم روش ٬ قراره نيمي از کلاسهامون توي شهر تور (Tours) برکزار بشه ! يعني بايد روزهائي که کلاس دارم ۵۰ کيلومتر برم و برکردم!
هم فاله و هم تماشا هر روز هم يه تور توريستي مي رم هم به کلاسهام مي رسم !



........................................................................................

Monday, September 22, 2003

٭
کم کم دارم از اين هتلي که توش مستقر شدم خوشم مياد با اينکه الان دو هفته است که کرا يه اش داره کمرم رو مي شکنه اما جاي تميز و ساکتيه فقط ديروز يه خانواده انکليسي آرامش روز يکشنبه رو حسابي به هم ريخته بودند. اصلا هميشه برام اين سوال بوده که چطور اين انکليسي ها با همچين Accent ي مي تونند اينقدر سريع حرف بزنند؟!
آره مي کفتم بعد از آرامشش بزرکترين حسن هتل چيزيه که حتي روي فاکتور هتل هم به اون اشاره شده و اون هم علا وه بر داشتن کانالهاي ما هواره اي معمول,TF1,TF2,TF3,M6 ,داشتن Canal+ وSport+ است . واقعا من براي اولين بار معني کلمه جعبه جادو رو فهميدم ! واقعا آدم از ميزان توجه و دقت براي توليد يک برنامه تلويزيوني به وجد مياد.هر موقع که تلويزيون رو روشن مي کنم به زحمت مي تونم از ش چشم بردارم .فيلمهاي سينما ئي و برنامه هاي مختلف (که ان شا الله چند تاش رو بعدا توضيح مي دم )آدم رو جلوي تلويزيون ميخ مي کنند.
و اين آخري نشون دادن Beatiful Minde توي حال و روزي که من دارم خيلي چسبيد.





........................................................................................

Saturday, September 20, 2003

٭
يه بار پيام در وبلاکش در مورد هشدار هاي احمقانه اي که اين غربي ها بر روي کالا ها شون از ترس سو شدن درج مي کنند نوشته بود حالا من يه چيز ديکه ديدم که دست کمي از اون هشدارها نداره :
توي دستشوئي کتابخو نه بالاي تنها در خروج نوشته (Sortie) ...! احتمالا فکر کردند در صورت وقوع اتفاق توي دستشوئي مثلا آتشسوزي . شخص ممکنه بجاي در از چاهک توالت خارج بشه !!





٭
پژو ۲۰۶ صفر متاليک ۱۱.۵۰۰ يورو ! دقيقا برابر با قيمتش در ايران ... در حالي که متوسط حقوق يه کارمند اينجا ۲.۰۰۰ يورو است يعني با حقوق ۶ ماهش ميتونه صاحبش بشه اما در ايران با حقوق چند ماه ميشه يه ۲۰۶ خريد ؟راستي اينجا بيشتر ۲۰۶ ها ۲در هستند تا ۴در و اين هم قيمت ۲در بود.



........................................................................................

Wednesday, September 17, 2003

٭
همش ياد اون دختر افغاني توي هواپيما مي افتم يه دختر سبزه با چشمهاي درشت سياه با يه جور شلوارجين که من نمونه اش رو فقط تو پاريس ديدم و مي کفت از کابل خريده !
هنوز دو سال نشده که بازسازي کشورشون رو آغاز کردن..



........................................................................................

Saturday, September 13, 2003

........................................................................................

Tuesday, September 09, 2003

٭
من الان توي يه کافي نت در محله la source شهر اورلئان نشستم و اين کيبورد فرانسوي داره بدر من رو در مي آره(من هنوز حرف p رو بيدا نکردم!!) دسترسي به هر نوع ميل باکسي و فرستادن ميل از سايت دانشگاه ممنوعه!! به همين خاطر همين الان بعد از ۵ روز ميل باکس در حال انفخارم رو باز کردم!!(واقعا دارم با اين کيبورد کلنحار مي رم نه ch داره نهj ونه p کيبوردش رو هم نمي تونم تغيير بدم حون دسترسي به control panel محدود شده فکر کنم از دانشگاه راحتتر بتونم بنويسم فقط اينو بگم که علي رضا .ب‌ژمان .امير . فرشاد . مسعود . مهدي .آرمان حاي همتون خالي!



........................................................................................

Thursday, August 14, 2003

........................................................................................

Thursday, July 24, 2003

٭
علیداد هم رفت تا دیدار بعدی ما با خدا باشه ،
یعنی اصلا دیدار بعدی هم هست؟



........................................................................................

Friday, July 18, 2003

٭
باید بودن تو، باش
هی نگو سفر، محاله
حنجره گل می شه بی تو
باتو آوازم زلاله
بستن بیهوده بسه
که خیال خام رفتن
تو نباشی کی بگیره
خستگی رو از تن من
.
.
.
واکن از تن رخت رفتن
محرم خواب شبونه
عشقو تن پوش تنم کن
مثل هر شب عاشقونه



........................................................................................

Friday, June 27, 2003

٭
می خوام با آب طلا بنویسم و بزنمش بالای اطاقم که : پایان شب سیه سپید است.



........................................................................................

Friday, June 06, 2003

٭
علی رضا راست میگه این خارج رفتن ما عین جریان همون ماهیگیرس (اینجاش اصفهونی شد!) اما وقتی این خارج برات هدف شد اونوقت دیگه به هیچ چیز دیگه نمی تونی فکر کنی.



........................................................................................

Sunday, May 11, 2003

٭
من دارم می جنگم! آدم وقتی داره می جنگه خیلی چیزها یاد می گیره...اما سختی هم خیلی میکشه.



........................................................................................

Wednesday, April 09, 2003

٭
اون لحظاتي که اون مجسمه چدني آروم آروم خم شد‌‌ شکست و بالاخره واژگون شد از خوشحالي نمي دونستم چيکار کنم پاي تلويزيون اشکم راه افتاده بود و ..



........................................................................................

Wednesday, April 02, 2003

........................................................................................

Monday, March 31, 2003

٭
آخرهاي سال ۸۱ شده بودم عين هولدن کالفيلد- ناتور دشت ـ الکي براي خودم گيج ويجي مي خوردم خوب شد اين سال تموم شد وگرنه يه بلايي سر خودم مي اوردم .سال ۸۲ که خيلي خوب شروع شد اميدوارم تا آخرش همينطور باشه .



........................................................................................

Tuesday, March 25, 2003

........................................................................................

Friday, December 27, 2002

٭
سال پيش اين موقع چه شوری داشتم . با اشتياق برای وبلاگم مطلب می نوشتم و اگه يك روز Update اش نمی كردم عذاب وجدان می گرفتم ، از تكرار هم خيلی می ترسیدم به همين خاطر روی مطالبم خيلی وسواس داشتم وقتی مطلبی يا داستان كوتاهی رو می خواستم Publish كنم چند بار خودم می خوندم و يك بار هم می گفتم خواهر سخت گيرم بخونه ، اگر وقت خوندن خنده اش می گرفت با خيال راهت Post اش می كردم (يادمه چقدر از اين حرف دوستم كه می گفت رئيس ا ش بخاطر قهقه ای كه موقع خوندن يكی از مطالب من زده بود باهاش دعوا كرده ، خوشحال شدم!) .
اون روزها با خودم می گفتم حالا كه ما جزو وبلاگرهای اوليه ايم بهتره سنگ بناش رو درست بذاريم و طوری بنويسيم كه كارمون قابل دفاع باشه تا هرموقع توی محفلی از ما حرفی به ميون اومد ، نگن كه چند نفر اومدن دارن چرت وپرت می نويسند‍‍ . خوشبختانه كسانی كه اين كار رو شروع كردند همه بچه های پـُــرو با سوادی بودند و چون حضوروتشويق دونويسنده رو در كنارخودشون حس می كردند مسأله رو كاملا ً جدی گرفته بودند و قشنگ می نوشتند. من هم بدون ترس از تكرار و به اميد اينكه سال ديگه توی يك محيط ديگه مطلب می نويسم و اتفاقات جديدي رو تعريف می كنم دل خوش بودم ،اما يك سال گذشت و من ماندم و خيلی ها رفتند. حالا ديگه كمتر دستم به نوشتن می ره و در مورد هر موضوعي كه مي خوام بنويسم می بينم كه يا خودم قبلا ً در موردش نوشتم يا ديگرون . واقعا برام مسخره است كه مثلا ً بخوام احساساتی رو كه هرسال توی اين فصل بهم دست می ده توی وبلاگم مثل سال قبل تكرار كنم ، شايد هم اينها اثرات شغل و رشته تحصيلی منه كه باعث ميشه توی هر كاری (البته بجز عشـــق ) با حساب و كتاب پيش برم .
اما با همه اين حرفها باز هم مي نويسم چون هستم !



........................................................................................

Thursday, December 26, 2002

٭
اين فيلم Heat داره من رو ديوونه می كنه ازوقتی كه رايتش كردم تا الان حداقل 10 باركل فيلم رو و 100 بارتكه ها وصحنه های معركه اش مثل گپ دو نفره آل پاچينو و رابرت دونيرو(راستی اين دوتا دايناسور چطوری توی كادر تصوير جا شدند!) يا صحنه تعقيب وتيراندازی سارقان بانك و پليس (باز هم با محوريت دونيرو و پاچينو بعلاوه بازی فوق العاده « وال كيلمر» ) توی خيابونهای لس آنجلس رو ديدم (بلعيدم؟) .
راستي وال كيلمر براي من همون Iceman ( چقدر هم این اسم بهش مياد) فيلم TopGun كه به تام كروز می گفت: دهنت هنوز بو شيرميده !



........................................................................................

Sunday, December 15, 2002

٭
طاها ‏جان !خدا بگم چيكارت كنه كه دوباره خاطره اون شب رو برام زنده کردي.



٭
فرشاد هم رفت اون چهارمين دوستی بود كه طی يكسال گذشته از مهرآباد بدرقه كردم. يكي ژاپن ، يكی آلمان ، يكی انگليس و اين هم سوئد ..همه جای دنيا سرای من است ...



٭
اين برف دامن گير دوباره ما رو به اين مملكت برگردوند اما مي دونم با آب شدن همين برفها شورو شوق ماندن هم از بين ميره ...



........................................................................................

Tuesday, November 19, 2002

٭
پژمان جان به خاطر همه چيز ممنونم!و بخصوص بخاطر اون كته هاي دم افطارت و Screensaver موبايلت !



٭
بالاخره اين آقا طاها هموطن امارات نشين ما يه وبلاگ راه انداخت كه به همين خاطر بهش تبريك ميگم و براش آرزوي موفقيت مي كنم .از اين به بعد هر كس سوالي درمورد امارت داره مي تونه با طاها تماس بگيره چون اطلاعات و تجربيات كاملي به علت اقامت طولاني از اين كشور داره.



........................................................................................

Monday, November 18, 2002

٭
اينجا مهمترين چيزي که وجود داره اما من مثل هوايي که نفس مي کشيم فراموشش کرده بودم امنيت و آسايش اجتماعيه . اينجا زنها تا دير وقت تنها توي خيابون در رفت و آمد هستند وکسي جرات نداره مزاحمشون بشه يا جلوي پاشون بوق بزنه يا ترمز کنه چون همه مي دونند جاي روسپي ها فقط کنار يکي از خيابونهاي تنگ وباريک دبي است( که اتفاقا بانک صادرات ايران هم اونجاست!!) نه هر خيابون وکوچه اي .
اينجا حتي براي کساني که مست مي کنند و مي خواهند با ماشين خودشون به خانه برگردند راه حلي گذاشتن تا از تصادفات احتمالي ناشي از مستي جلوگيري کنند يعني اينکه اونها به پليس زنگ مي زنند و موقعيت خودشون رو به پليس اطلاع مي دهند بلا فاصله راننده پليس در محل حاضر ميشه و اونها رو به خونشون مي رسونه . ديگه از اين بهتر؟ياد درس مديريت مالي افتادم که جمله اولش اين بود « سرمايه جائي ميره که امنيت هم اونجا باشه »



٭
راستي من اينجا هر موقع به آسمون نگاه کردم حداقل يه هواپيماي در حال پرواز ديدم !بابا ترافيک هوائي!



٭
مي خواستم در مورد مرکز خريدهاي دبي و شارژه بنويسم اما هر موقع مي خوام شروع کنم نمي دونم چطوري توصيفشون کنم از عظمت MEGA Mall شارژه بنويسم يا از زيبائي طراحي ومعماري SAHARA Centre که با چوب و فلز وپارچه برزنتي چنان سقف زيبايي براش ساختن يا شيشه هاي ۱۸ متري سرتاسري VAFI Centre با اون نقاشيهاي مصر باستانش و يا محيط راحت و دوستانه( خلاصه اش :خودموني! ) CITY Centre هاي دبي و شارژه ؟ و آخرش اينکه «شنيدن کي بود مانند ديدن» .خلاص !



........................................................................................

Saturday, November 16, 2002

٭
توي امارات هم مثل بقيه جاهاي دنيا مدل ماشين نشاندهنده وضع مالي و اقتدار آدمهائي ست که سوار اون ماشين هستند اما اينجا دو مسئله مرتبط با ماشين وجود داره که حتي از مدل و Brand ماشين هم مهمتره . اوليش شماره پلاک ماشينه ؛ روزهاي اول که اومده بودم از ديدن شماره پلاکهاي روند زياد تعجب نمي کردم مي گفتم حتما طرف يک مقدار بيشتر پول داده شماره روند گرفته اما باديدن شماره پلاکهاي کمتر از ۵ رقم که تعداد ارقام معمول پلاکهاي ماشينهاي دبي است گوشي دستم اومد و فهميدم اينجا با پول هر شماره پلاکي رو مي توني بخري من به شخصه فقط تا شماره پلاک ۲ رقمي که در نوع خودش بي نظيره !(جو اينجا ما رو هم گرفت !!) رو ديدم اما طاها مي گفت ماشين با شماره پلاک ۱ رقمي هم ديده ! فقط تصور کنيد اينها چه حالي ميکنند وقتي با جا گواري که شماره پلاکش«۹» توي خيا بونها چرخ مي زنندو جولان مي دهند.
دومين مورد شيشه هاي دوديه ؛ مثل اينکه از قديم رسم بوده که کله گنده هاي عرب شيشه هاي ماشينشون رو دودي مي کردند. کم کم چند تا بچه عرب که عشق گنده لات بازي داشتن هم به دنبال شيوخ شروع ميکنند به دودي کردن شيشه هاشون و از اونجائي که پليس اينجا از ترسش هيچوقت به ماشينهاي شيشه دودي گير نمي داده با اونها هم کاري نداره اما به هر صورت هر کسي نمي تونه اين کار رو بکنه و اگه پليس بهش مشکوک بشه کارش زاره!به همين خاطر هم توي امارات اين کار اينقدر مهم و با اهميته .



٭
توي دو شب گذشته اونقدر اتفاق افتاد که حتي پژمان با اينکه اينهمه در مورد ش نوشته کلي از اتفاقات ناگفته مونده مثلا ديدن اون ۳ تا دختر Teen-ager ايراني توي ساحل بردبي (قسمت غربي شهر دبي ) که يکي از يکي خوشگل تر بوودن و فقط فرصت شد يه سلام احوال پرسي Teen-ageri باهاشون بکنيم !! يا اون ۲تا عرب خيکي که ساعت ۴ صبح با دوتا عروسک !!روس اومده بودن KFC شام قبل از عمليات ! رو بخورند وهنوز قيافه يکي از دختر روسها يادمه که يه وري رو صندلي نشسته بود و با اکراه به حرفهاي عربه گوش ميداد و سيگار ميکشيد. يا توي ساحل ممزر ( که يه چيزي تو مايه هاي ايران زمين خودمون ميمونه با همون ماشينهاي مدل بالا و همون کورس گذاشتن ها ) موتور سواره رو که فکر کنم موتورش DUCATTI بود موقع کورس چيز !!کرديم و باز توي همون ساحل با دختر اماراتيها که سوار يه BMW خدا بودند کل انداختيم (با وجود اينکه زياد پا نبودند) و...
راستي اين طاها جدا با معرفته الان دو شبه با هوندا CIVIC اش مياد دنبالمون و مي ريم گردش همه دبي رو هم عين کف دستش ميشناسه و نتنها پول بنزين رو که اينجا ۴ برابر ايرانه ازمون نمي گيره تازه ديشب شام (ميبخشيد سحري!!) هم مهمونمون کرد راستي يه هنر ديگه اي هم که داره مهارتش توي شناخت مليت آدمها ست که بعد سالها زندگي در امارات بدست اورده. مثلا شجره نامه تمام اون پسرهائي رو که پياده شديم باهاشون يه تريپ دم ساحل ممزر رقصيديم رو گفت و فهميدم که احتمالا يکي دوتاشون هموطن و ايراني بودن اما دمشون گرم الحق که خوب مي رقصيدند حتي يکيشون موقع عقرب زدن اونقدر تو حس بود که آرنجش رو زخمي کرد!! بابا اينکاره!



........................................................................................

Friday, November 15, 2002

٭
ديشب طاها يکي از دوستهاي پژمان که مثل خودش باحال و با معرفته اومد سراغمون بريم دبي گردي! به اين خاطر ميگم با معرفته که تا يه ماشين اومد زير پاش سريع زنگ زد که حاضر بشيد بريم بيرون . اول يک سر رفتيم باشگاه ايرانيان دبي توي خيابان عود ميثاء . خيلي دوست داشتم بدونم مسئوليت باشگاه با کدوم سازمانه که با ديدن آرم بنياد مستضعفان کاملا در اين مورد شير فهم شدم. اما مسئله جالبتر در تمام مدتي که دم در باشگاه ايستاده بوديم زيارت مرسدس بنزها و تويوتاهاي مدل ۲۰۰۳ هموطنان عزيزي بود که به باشگاه سر ميزدند من که خيلي حال کردم .
بعد از اون رفتيم «جميرا» ساحل شني و پر از کاخ و قصر دبي .البته زياد هم جالب و قشنگ نبود يه چيزي بود شبيه خيابون «دريا گوشه » شمال خودمون فقط ۱۰۰هزار مرتبه زيباتر!!! جدا آدم در مقابل زيبائي ويلا هاي اونجا هاج و واج ميمونه . همچين حالتي در مقابل برج العرب هم به آدم دست ميده که اون هم تو ساحل جميرا است. واقعا تا برج العرب رو از نزديک نبيني متوجه زيبايي هاش نمي شي بخصوص در شب ضمنا وروديه اش ۱۰۰ درهم بود که ما از خيرش گذشتيم تازه قبلا ورودي اش ۲۰۰ درهم بوده و بمناسبت ماه رمضان که اينجا براشون مثل عيد نوروز و فروردين ماه ايراني ها ميمونه ارزونش کردن!
اصلا به نظر من بهترين زمان براي اومدن به دبي بعد از جشنواره خريد (مهرجان) همين ماه رمضان است چون پر از فستيوال و جشن و مراسم جالبه .مثلا ديشب از شانس ما همون موقعي که مراسم آتش بازي شروع شد ما کنار بند و بساطش بوديم و ترقه ها درست بالا سر ما منفجر ميشدن . تابش اشعه ليزر روي دود و آتش بازي و انعکاسش روي آب دريا و شيشه آسمانخراشهاي دبي معرکه بود معرکه .



........................................................................................

Wednesday, November 13, 2002

٭
راستي از همه ممنونم بخاطر تبريکها و کارتهاتون بوسسسس .



٭
شب تولد خوبي بود يعني خيلي خودموني بود يعني آخرش رو بگم دونفري بود !بعد افطار با پژمان يک کم بزن وبرقص راه انداختيم اون هم با آهنگ نسترن چون که تنها آهنگ شاد ايراني اين شازده پسر بود !! بعد هم زديم تو کار تکنو : پژمان هم همچين هليکوپتري ميزنه که انگار يه عمره تکنو کاره ! بابا اينکاره!
خلاصه بعد کلي ورجه وورجه کردن رفتيم PizzaHut و يه پيتزاتوپ زديم با يه سالاد توپ که هنوز مزه زيتونهاش زير دندونمه . يه سري هم به فروشگاه Carrefour زديم و چهارتا شريني بزرگ توت فرنگي بجاي کيک تولد خريديم .البته اولش ميخواستم کيک بخرم اما چون پژمان گفت زياد کيک دوست نداره گفتم حيفه ميمونه تو يخچال خراب ميشه بعدش هم جلدي اومديم خونه و زديم در گوش شيريني ها جاتون خالي .
.



........................................................................................

Monday, November 11, 2002

٭
-We rent Nissan Sunn2002 for 80 derhams and Toyota Corolla۲۰۰۲ 100 DHS.
-Well! i chose Nissan.
پسر عربه خيلي شسته رفته و تر تميز بود با لهجه قشنگي هم حرف مي زد يعني اگه انگلستان يه شهري مثل اصفهان داشت لهجه مردمونش يه چيزي تو مايه هاي لهجه همين پسره بايد ميشد!!اما خدا وکيلي ماشين خوبيه تا پاتو ميذاري رو گاز ميبيني عقربه روي هشتاده اينجا هم که حداکثر سرعت ۱۰۰ کيلومتره و ميگن با رادار هم اتوبانها رو کنترل مي کنند. دلم به حال اين عربها ميسوزه فکرشو بکن يه پورشه زير پات باشه که دنده يکش ۱۰۰ تا پر ميکنه و تو از اون بالاتر نتوني بري خيلي ضد حاله. البته اينطور که من ديدم در مورد محدوديت سرعت اينها اونقدر ها هم قانون رو رعايت نمي کنن مثلا امروز توي clock Square دبي يه خانوم مو طلائي خوش تيپ با فولکس مدل ۲۰۰۲ اش اين قضيه رو بهم ثابت کرد و منو محترمانه جا گذاشت .کوفتش بشه الهي با او ن فولکس ياقوتي رنگش !!
راستي اونقدر از قدرت کولر اين ماشين ذوق کردم و تا آخر زيادش کردم که حالا به خاطر سرما گرما شدن سرم درد گرفته!
نديد پديد !!



........................................................................................

Sunday, November 10, 2002

٭
من وبلاگم رو ۹ نوامبر سال پيش راه انداختم ۴ روز قبل از سالروز تولدم که ۱۲ نوامبره و چيزي که هرگز به فکرم نمي رسيد اين بود که توي غربت براش تولد بگيرم .
امسال پر حادثه ترين سال زندگي من هم بود هر اتفاقي که مي شد بر سرم اومد يا اينکه خودم تجربه کردم اما حالا که نگاه مي کنم بهترين اتفاق پيدا کردن دوستاني بود که آشنايي با اونها جدا ْ زندگي رو برام زيبا تر کرد.
وبلاگ عزيزم تولدت مبارک خوشحالم که دوري از خونه مثل بقيه کساني که ازشون دور افتادم باعث جدائي بين من و تو نشد پس بيا شمعها رو فوت کن تا صدسال زنده باشي!



٭
آقا آب و هواي اين دانشگاه پژمان اونفدرها هم بد نيست ها..! فقط يک شناگر ماهر مي خواد تا با يک زيرآبي رفتن چندتا شاه ماهي! رو صيد کنه ديروز که رفته بوديم اونجايکي دوتا Mermaid ديديم اون هم از نوع عرب و اروپائيش که پژمان ازشون تا حالا غافل بوده شايد هم ورودي جديد بودن و بيچاره ازشون خبر نداشته !؟؟



٭
اينجا همه چيزش مثل عربستانه ( بخصوص جده ) فقط فرقش اينه که اونجا بيشتر ماشينها آمريکائي بود و اينجا ژاپني !



........................................................................................

Saturday, November 09, 2002

٭
اين پژمان هم خيلي باحاله تازه دارم باهاش حال ميکنم شام رو رفتيم Foodcourt City Center يهBigMac زديم به بدن :بعد از شوکي که صبح بهم وارد شد کلي وزن کم کرده بودم که جبران شد!



٭
وقتي هواپيما از توي ابرها اومد بيرون منظره ا ي که ديدم درست مثل فيلمهاي علمي تخيلي بود يک Megacity واقعي! تازه من اون موقع هنوز ترمينال ۱ رو نديده بودم که اين احساس بهم دست داد.ترمينالي که بمدت يک نصف روزشد زندان من ! اما تجربه جالبي هم از کارفرودگاهي و کلاْ زندگي پيدا کردم .
-Sorry ! but your Visa did`nt come.
دفعه اول که گفت ؛حواسم نبود اما دفعه دوم کاملا شير فهمم کرد
- your visa is`nt here & i never search two time.
- now what should i do?
- call your sponcer.
امروز جمعه است وموبايل اسپانسر جواب نميده بهش اين رو ميگم
-so you must to stay!
-Till when ?
-Till he answer your call!
يعني منظورش اينه که اگه اسپانسرت مرده باشه تا قيامت بايد اينجا بشيني!راست و حسيني!!
حالا فرودگاه مگا استار شد زندان من زيباترين زندان دنيا زنداني که ۴ ساعت طول کشيد اما من توي اين چهار ساعت تمام زندگيم رو دوره کردم و آخرش به اينجا رسيدم که : راستي من کجام؟اينا کي اند؟
موقع اذان ظهر شد براي بار n ام به موبايل اسپانسر زنگ ميزنم يه صداي خواب آلود جوابم رو ميده که: « نيم ساعت ديگه ميام »
اگه نميديدمش جداْ شايد نميتونستم اون نيم ساعت رو تحمل کنم اما مثل يه فرشته در بدترين لحظات زندگي ام رسيد.نمي دونم با کدوم پرواز اومد شايد Catay Pacific بود يه دامن بلند پوشيده بود با يه تي شرت سفيد قيافه جالب و با نمکي داشت تقريبا مثل دختر ايتاليا ئي هاي پرواز قبلي اما مثل اونها خوش هيکل نبود اومد پشت سرم توي صف ايستاد همينکه برگشتم و پاسپورت ايراني رو توي دستش ديدم از خوشحالي بال در اوردم مثل کسي که سالها هيچ ايراني نديده انگار نه انگار که ۱۰ ساعت پيش بي توجه به دخترهايي مثل اون (!) توي مهموني نشسته بودم .سريع بهش گفتم «چرا اينجا وايسادي مگه ويزا نداري!? »اولش يهو جا خورد اما سريع خودش رو جمع و جور کرد و گفت چرا دارم پس کجا وايسم ؟»
-کنترل ويزا وگذرنامه طبقه بالاست اينجا که نيست .
سريع رفت بالا .بي خدا حافظي اول فکر کردم از لحنم ناراحت شده اما بعد از اينکه پشت سرش ويزام جور شد و رفتم بالا همينکه دم گيت خروجي من رو ديد ديدم به چه اشتياقي داره باي باي ميکنه بغضم گرفت ; براي اولين بار تو عمرم حس کردم هموطن يعني چي؟ يعني همين باي باي توي مملکتي که همه غريبه اند و تو تنهائي .



٭
راستي شماره ۱۵ قرعه کشي ديشب هنوز تو جيب منه . اين جايزه ما پس چي شد ؟!!



٭
«- بابا من حتي هنوز ساکم رو نبستم !
ـ عيبي نداره اون شب که من هم داشتم مي رفتم مثل تو به مهموني دعوت بودم وساکم رو هم نبسته بودم.
- تو هم که همه رو با خودت مقايسه ميکني. آخه بابام نميگه امشب وقت مهموني رفتنه ؟»
داشتم به صحبتها مون فکر مي کردم که زنگ زدي اصلا راستشو بخواي موقع رفتن بابام گير داده بود حالا که داري ميري موبايل به دردت نمي خوره بذار همينجا بمونه اما من دلم نمي اومد و همش به اين فکر مي کردم که حتما يه جايي به درد مي خوره که به درد هم خورد.اون هم همون موقعي که دم گيت سوار شدن به اتوبوسهاي توي باند *و تا لحظه حرکت هواپيما با وجود نگاههاي چپ چپ مهماندار اخمو هواپيما ادامه داشت .يادمه هميشه حتي اگه من هم با موبايل بهت زنگ مي زدم مي گفتي «خب ديگه پول موبايلت زياد نشه » اما ديروز بدجوري چيز لق موبايل شده بودي ! و واقعا حرفهائي رو بهم گفتي که نياز داشتم بشنوم هر چند که آخراش ديگه اشکم ( مثل الان ) داشت در مي اومد(در اومد ?) . خلاصه اش اينکه ; به دوستيمون افتخار مي کنم علي رضا .
* (از وقتي توي فرودگاه دبي اون همه گيت تلسکوپي رو ديدم از اين که ما هنوز بعد اين همه سال با اتوبوس مي ريم پاي هواپيما لجم در مياد )



........................................................................................

Friday, October 18, 2002

٭

روی پوسترهاش نوشته " با پست افق ديد خود را گسترده كنيم " گ.......... ز(اين يه صدای بـَـده كه از جای بدي هم بيرون مياد !)



........................................................................................

Wednesday, October 02, 2002

٭
گفتی می خواهی برگردی ؟ پس چرا معطلی ؟ زود باش برگرد ديگه ! زود باش برگرد تا مثل من ، نامه پذيرش دانشگاهت 4 روز ديرتر دستت برسه و از تاريخ ورودش به تهران تا موقعی كه بياد در خونه 15 روزطول بكشه
و تو وقتی دعوتنامه رو ببينی بجای خوشحال شدن ، دو بامبی ! بكوبی تو سرت وشب تا صبح از عصبانيت و غصّه خوابت نبره وتمام آرزوها و زحمتها رو نقش بر آب ببينی . يادته برای همون مُهر ناقابل ِ Tampon Obligatoire اون شب چقدر زحمت كشيديم؟؟ وتازه اون يكی از كمترين دردسرها بود. و حالا با احمال اداره پست همه اونها به ف.. فنا رفت .
حالا كه می خواهی برگردی ، برگرد اما هر بلا ئی سرت اومد حق نداری غــُـر بزنی واز چيزیی بنالی ، چون خودت خواستی .



........................................................................................

Monday, September 23, 2002

٭
آهنگ جديدی كه سميرا سعيد خواننده با كلاس ِ مراكشی با Cheb Mami خوانده خيلی زيباست .
البته چون شعررو با لهجه شمال آفريقا می خوانند زياد چيزی ازش دستگير ِ آدم نميشه ،اما ريتم آهنگ واقعا ً قشنگه.



........................................................................................

Friday, September 20, 2002

........................................................................................

Thursday, September 19, 2002

٭
دوباره اون روزها برمی گردن ؟ قله ديزين و برف نكوبيده و...Gigi d`Agostino ...





........................................................................................

Thursday, August 29, 2002

٭
آقا ما دوتا بسته با اين كمپانی منفجره !! فرستاديم فرنگستان اما هرچی می ريم توی سايتشون تا Track my package بفرمائيم نميشه هی اشكال می گيره ، ميگم نكنه بسته ها ی ما رو ها پولی! كرده باشند؟كسی می تونه كمكی كنه؟



........................................................................................

Friday, August 16, 2002

٭
سر و شكل اين سا يت ( وبلاگ ) به زودی دچار تغير و تحول خواهد شد. (اين يك جمله خبری است! )



........................................................................................

Thursday, August 08, 2002

٭
با صدای زنگ ساعت از خواب می پرم.ساعت 2:30 صبحه ، يكهو شك می كنم " پروازش ساعت 3:30 بود يا 4:30 ؟ " به هیچ نتيجه ای نمی رسم اونقدرتوی اين چندماهه عدد ورقم بالا پايين كردم ! كه ديگه هيچ عددی يادم نمی مونه.
ايكی ثانيه ای حاضر می شم و می پرم پشت فرمان وتا فرودگاه رو تخته می كنم . بابا مايكل شوماخر!
2:45 دقيقه می رسم ترمينال 2 .اووووه از شلوغی ترمينال جا می خورم يك جوری تقريبا ً مودبانه خودم رو می تپا نم توی جمعيت ! تا خودم رو به پای تابلوی پروازهای Departure می رسونم ، ای بابا «پرواز امارات: در حال تا ييد گذرنامه» با ورم نميشه يعنی اين بار هم ديررسيدم ؟ حدود 5 دقیقه به شانس خودم فحش می دم .بعد از اینكه دق دلم خالی شد تا زه یادم می افته بهتره یك زنگی به موبايلش بزنم شاید هنوز همراهش باشه.
بعد از يك مكالمه كوتاه می فهمم كه سر كار بودم و شازده هنوز در راه فرودگاه هستند!! برای اولين بار از نرفتنش خوشحال می شم. توی جمعيت آرش و مجيد رو می بینم ، اما 5 دقیقه طول می كشه تا از بین مردم بهشون برسم . با هم می ريم بيرون ترمينال منتظر می شيم كه هم خنكتره هم خلوتتر . بالاخره با لاخره شازده پسربا بار ووسا يلش میاد و با هم برمی گرديم داخل . دم در گيت از همديگه فيلم می گيريم و هركی یك تيكه ای بارش می كنه " آخه تو بری انگلِس،انگليس كجا بره !؟" همه شادند حتی مادرش كه داره جريان دير حاضرشدن وهول بودنش رو تعريف می كنه. وقت خدا حافظی می رسه ، با خودم قرار گذاشته بودم يك فحش آبدار بهش بدم كه مبادا برگرده اما وقتی بغلش كردم ... فقط خنديدم...
ازرفتنش كه مطمئن می شيم از ترمينال می زنيم بيرون احساس مي كنم حالم بد شده . آرش و مجيد هم همينطورند .سريع می ريم طرف پاركینگ و بای بای . سوار ماشين كه می شم تازه متوجه می شم كه چقدر شیشه جلو كثيفه .شيشه شور و برف پاك كن رو می زنم اما هنوز همه جا رو تارمی بينم ، ايندفعه می فهمم اشكال از كجاست ...
خداحافظ عليرضا...



........................................................................................

Sunday, August 04, 2002

٭
داره میره ، اما اونقدر پر روئه كه می گه" باز هم بر مي گردم" ! دم عید كه داشت مي رفت ژاپن حرف گوش نكرد،برگشت و هزارتا بلا سرش اومد حالا اگه برگرده مجبور مي شم خودم یك بلا ئي سرش بيارم ! پس وای به حالت اگه برگردی .
نگران ديزين هم نباش خودم می سپرم از این به بعد هر كي از جاده بالا رفت ، برای شادی روحت «نسترن ای عشق من » رو از اول تا آخر ختم كنه .خيالت راحت شد ؟



........................................................................................

Saturday, August 03, 2002

٭
يكي بود يكي نبود
يك عقربي بود كه توي يك صحرا بزرگ زندگي مي كرد.این عقربه براي خودش الكي خوش بود يعني زندگي خودش رو مي كرد و با كسي كاري نداشت.تا ابن كه یك اتفاق زندگيش رو عوض كرد.
اون یك عقرب دیگه رودید.
اونها اول كمي رنگ و شكل همدیگه رو ورنداز كردند و ناگهان اون حادثه خطرناك اثفاق افتاد، اونها از همدیگه خوششون اومد.
حالا كه اونها از همدیگه خوششون اومده بود باید «قانون عقربهاي عاشق» رو اجرا مي كردند یعني باید با هم مبارزه مي كردند اما هر دو مي دونستند كه این نبرد هیچ فرد پیروزی نداره وبي شك از نیش همدیگه مي میرند با این حال اونها به این جنگ تن دادند و همدیگه رو نیش زدند تا سر انجام به اون چیزي كه مي خواستند و آرزوش رو داشتند رسیدند ،
اونها در آغوش هم جان دادند.



........................................................................................

Wednesday, July 31, 2002

٭
یك ماه پیش سكتور صفر هاردم به guidance school رفت! وبد سكتور شد.اون هم توی اوج كار و گرفتاری ِ من .همینطور گذشت و گذشت ومن آب هندونه استفاده مي كردم تا ازخاصیت جمع كنندگی آب انارمطلع شدم! ومقدار متنابهی از این مایع سكسی تناول نمودم ! بدین ترتیب بود كه دوباره یك هارد من رو پسندید وپا به اطاق من گذاشت !
باری در این مدتی كه مطلب نمی نوشتم اتفاقات زیادي افتاد اول این كه لند كروزهای سبز ِسیر ( این هم نمونه ای ازیاوه سرائی های بوقهای استكباری است كه برای رسیدن به اهداف كثیف خود دست به هر سیاه كاری می زنند از جمله رواج این شایعه كه این خودروها مشكی رنگ هستند ، من خودم با چشمهای خودم دیدم كه رنگ اونها سبز سیر ِس‍یدی است نه مشكی !) از یك هفته قبل تا شب18 تیر در خیابانها دیده شدنداما تا یك هفته بعد از 18 تیردیده نشدند !
دوم كه خانه های عفاف بطور علنی! (تحت فشار سازمان بهداشت جهانی ) باز شدند و بطورغیر علنی بسته شدند و خیل جوانان كم بضاعت ! ( فكر بد نكنید منظورم كم بضاعت برای امرخیرِ ا زدواج بود! ) ناامید شدند.
سوم اینكه من دیوانه شدم و چون جنون ام واگیر داشت به دنتیست هم سرایت و حالا من خوب شدم و دوران نقاهت رو می گذرونم اما اون در اوج بیماری بسر می بره ! علا وه بر این، كمپوت آناناسی رو كه سر خیابون شهرآرا م‍ی فروشن خیلی دوست داره ! (می گم كه دیوونه شده ...)
آخرش هم این كه دخترها خوشگلتر و بیشتر شدند و ثابت كردند كه سازمان بهزیستی چرت گفته كه تعداد دختران ا‍زدواج نكرده 2 میليون بیشتر از پسران ازدواج نكرده است و تعداد اونها بطور كمی و كیفی! حداقل دوبرابر این رقمه .
نقل قول : " به نظر من دخترهای ایرانی موجودات فوق العاده ای اند " این روامروزسر میز ناهار یك فیلیـپـیـنـیه در حالی كه داشت با گوشواره ای كه به گوش راستش ! بود وَرمي فت ، گفت .!!



........................................................................................

Tuesday, June 25, 2002

٭

آ خه عزيزان من هر لباس و مانتويی که مُــد شد آدم چشم و گوش بسته نميره بخره .آدم اول نيگاه ميکنه می ببينه اين مُــد به هيکل و اندامش مياد يا نه! مثلا ً در مورد همين مانتو های « کـَـمر تنگ » ، بعضی از دوستان بدون توجه به سايز باسنشون اين مانتو ها رو می پوشند و بلا نسبت می شوند عينهو هاچ زنبورعسل!! با همون تناسبات !
آخه آدم مراعات ميکنه ، شايد يک بنده خدائی از شهربه نام قزوين بخواد سَـری به تهران بزنه ، نمی گيدبيچاره خدای نکرده يک وقت کنترلش را از دست می دهد(انسان است ديگر...!) و مثل ويت کنگ ها از عقب حمله می کند !؟




........................................................................................

Friday, June 21, 2002

٭
ميترا (خدای خورشيد )
هميشه از بچگی عاشق آفتاب بودم دوست داشتم هيچ وقت غروب نکنه ، وقتی 20 سالم شد چون دوران عاشقی شروع شد!اينبار از مهتاب خوشم اومددليلش هم معلومه، چون آدم که نمی تونه زيرنور آفتاب به عشقش فکرکنه يا به يادشChris De Burghگوش کنه !می تونه ؟!حالا دوباره عاشق آفتاب عالمتاب شدم و فردا می خوام طولانی ترين روز سال رو برای خودم جشن بگيرم.



........................................................................................

Tuesday, June 18, 2002

٭
اينروزها وقتی دختر سن بالا می بينم اول دلم می سوزه ، بعد حرصم می گيره ، آخرش هم غمم می گيره! اولش می گم " آخيش حيوونکی ! براش خواستگار نيومده "! بعدش می گم " نه حتما ً براش خواستگار اومده اما هيچ کس رو آدم حساب نکرده ، انگار که خودش از ... فيل افتاده "! آخرش هم می گم " تو ديگه چقدر خری که به دخترمردم حق انتخاب نميدی تا هر طور که می خواد راه زندگيش رو انتخاب کنه، تو برو اون چوب رو از ماتحتت ! در بيار نمی خواد توی زندگی مردم دخالت کنی "!
اما جداً چرا همون موقعی که بايد آدم دستش توی دست همسرش باشه و بعنوان تکيه گاه فردی رو توی زندگی داشته باشه ، تنهايی با مشکلات زندگی بجنگه؟



........................................................................................

Home